eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
847 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 راوی: 🍂🕊 وقتی ملاصالح قاری که مترجم‌مان بود وارد اتاق شد و گفت: «رئیس جمهور عراق، سید رئیس وارد می‌شود.» واقعا متعجب شدیم و فکر نمی‌کردیم آن شخص مهمی که در ذهنمان تصور نمی‌کردیم آن شخص مهمی که در ذهن‌مان تصور می‌کردیم صدام باشد و ما را به دیدار صدام آورده باشند. همراه با معرفی ملاصالح، صدای قدم هایی می‌آمد. بعد از چند ثانیه در اتاق باز شد و صدام که قبلاً یکی دوبار چهره‌اش را در تلویزیون دیده بودیم به همراه دخترش هلا وارد شد. شوکه شده بودم. قلبم تندتند می‌زد. دست‌هایم یخ شده بودند. صدام روی همان صندلی بزرگ نشست و هلا هم کنارش. قبل از اینکه حرفی بزند همه‌مان را لبخندزنان با چشم وارسی کرد. اولین جمله‌ای که به زبان آورد و ملاصالح قاری ترجمه کرد، ابراز تاسف از این بود که ما در شرایطی بد همدیگر را ملاقات می‌کنیم و گفت: «کل الاطفال العالم اطفالنا» لحظه‌ای که صدام این جمله را با صدای بلند و خیلی باابهت ادا کرد تا خبرنگاران هم به خوبی آن را منعکس کنند، بچه رفسنجان، که همیشه آرام و کم‌حرف بود، بلافاصله گفت: «کل اطفال اسهال یا سیدی!» صدام رو به ملاصالح کرد و پرسید: «چه گفت؟» ملاصالح ترجمه کرد و گفت: «سرورم همه بچه‌ها مریض هستند.» 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی» باقلم زیبای #خانم‌زینب‌ش
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 : 🍃اوایل خرداد ماه سال ۳۹ بود، فصل چیدن گیالس. باغ گیالسی که درروستای (۲) داشتیم منتظر بود تا بارهایش را زمین بگذارد و من هم منتظر تولد سومین فرزندم بودم. بچه‌ای که هنوز نمیدانستم پسر است یا دختر. بچه آرامی بود در این مدت که همراه من بود هیچ اذیتی نداشت. با اینکه روزهای آخر بارداری بود اما خیلی راحت به کارهای خانه میرسیدم. وقتی شوهرم خواست برای چیدن گیالس برویم خیلی راحت قبول کردم. من و آقا تاروردی، شوهرم را میگویم، همراه مادرم و بچه‌هایم کریم و مهری راهی شدیم. خانه یکی از برادرشوهر هایم در همین روستا بود. آنها هم برای کمک آمدند. کنار کوچک باغ یک (۱) قدیمی بود که هر وقت می رفتیم باغ آنجا می ماندیم. جای دنج و کوچکی بود. یک اتاق، آشپزخانه و سرویس بهداشتی. البته آب لوله کشی و برق و گاز نداشتیم. نه ما، خیلی از خانه های روستا و حتی شهر هم از این چیزها نداشتند. آن روز هم مثل روزهای قبل صبح زود بیدار شدیم و رفتیم سراغ کارها. خانم‌ها مشغول پختن غذا و مردها باکمک چند کارگر که از اهالی روستا بودند، مشغول چیدن گیالس‌ها شدند. برای ظهر آبگوشت بار گذاشتیم. سبزی تازه و پیاز هم آماده شدکمی احساس سنگینی کردم. رفتم زیر یکی از درختها تکه موکتی پهن کردم و دراز کشیدم. یواش یواش دردم بیشتر شد. انگار کوچولو برای دنیا آمدن عجله داشت. حتی نتوانستم از جا بلند شوم. مادرم را صدازدم. مامان هول شده بود. با عجله مردها را از باغ بیرون فرستاد. خودش و آسیه، جاری‌ام را می گویم، بنده خدا خیلی کمک کرد، وسایل را آماده کردند. وسایل زیادی نداشتیم. چون انتظار آمدن بچه را نداشتم وسیله زیادی نه برای خودم و نه برای بچه نبرده بودم. چند دقیقه بعد وقتی داشتم به آسمان نگاه میکردم، در عرض کمتر از چند دقیقه بچه به دنیا آمد. با کمترین درد. باورم نمیشد. خیلی تمیز و سبک بود. او را در تشت آب شست. چادری دور نوزاد تازه پیچید و گذاشتش بغلم. کمکم کردند بلند شدم ورفتیم داخل خانه. دراز کشیدم و چند دقیقه‌ای خوابم برد. وقتی بیدار شدم کریم پسر بزرگترم که ۹ ساله بود را دیدم، نشسته بود کنار برادرش. بچه را سمت راستم گذاشته بودند و مادر ناهار را آماده میکرد. مردها کار چیدن گیالس‌های قرمز را ادامه میدادند. همه جا آرام بود. آرامش قشنگی تمام باغ را گرفته بود. کریم به برادرش نگاه می کرد، با همان زبان بچه‌گانه و شیرینش گفت: »مادر اسمش امیر باشه؟ «راستش هنوز برای اسمش فکری نکرده بودیم، نگاهش کردم و گفتم:»باشه مامانجان، قربونت برم هر چه توبگی. « حالا من با ۱۸ سال سن، مادر سه‌بچه بودم، مهری که وقتی ۱۴ ساله بودم برکت خانه ما شد، کریم یک سال بعدچراغ خانه را روشن کرد و حالا امیر. 🍃🌸 تقریبا ۲۰ روز همان جا ماندیم، وسایل زندگی در حد نیاز داشتیم ولی به خاطر گرما و دوری راه کمی احساس ناراحتی میکردم. کارهای باغ که تمام ً شد برگشتیم دو سال بعد از امیر دختر آخرم اشرف هم به دنیا آمد. راستش همه بچه‌هایم را دوست داشتم، جانم به آنها بسته بود ولی کمی با بقیه فرق داشت. نه اینکه چون شده این را بگویم. من هنوز هم به شهادت امیر عادت نکرده‌ام. هنوز هم وسایل امیر داخل اتاق خودش است. صندلی نمازم را روبروی وسایل امیر گذاشتم تا دائم جلوی چشمم باشد و از او دور نباشم. وقتی این خانه را خریدیم با همان زبان بچگانه گفت:»میشه این اتاق که پنجره دارد مال من باشه؟« قبول کردم. از آن روز تا حالا همه‌وسایلش را روی میزگوشه همین اتاق گذاشته‌ام و هر روز گرد گیری میکنم. ....✨ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: 🌸راوی: (مادر شهید) ۱. روستای دیوین یا دیویجین هم گفته می شود. ۲. کلبه روستایی کوچک کنار باغ 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
هدایت شده از دِلْنِوِشْتِه‌هآیِ‌شُھـَدآوَمَنْ🌿
مصاحبه شهید مجید اکبری بعداز عملیات کربلای 5 (2).MP3
22.71M
مصاحبه شهید مجید اکبری بعداز عملیات کربلای۵ شهادت: ۶۵/۱۲/۱۲ ۵ @Shahadat1398