eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
820 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂🌾 🌾 🕊 #قصه_عاشقی_غواصها❣❤️ 🕊 🍃🌴 🌹بچه ها وقتی ناراحت بودند همدیگر را تر
🌺🕊 🕊 🕊 …❣❤️ 🕊 🍃🌴 🌷 سال ۱۳۶۵ این داستان: … 🌹چشم انتظار بچه هایم بودم.. خورشید روی جزیره پهن شده بود که ۴_۵ قایق دیگر از جلو برگشتند. همه پر از شهید و مجروح و بیشترشان از بچه های تخریب و (ع) بودند. پرسیدم:چه خبر؟ کسی حال و حوصله جواب دادن نداشت. قایق ها راهشان را گرفتند و به سمت اسکله رفتند. این همه شهید و مجروح نشان می داد هر قایقی که از جلو به عقب آمده، بیشتر شهید و مجروح آورده و هنوز رزم در ادامه دارد.🌹 🌾از کنار آب و پد فاصله گرفتم تا به سنگر تدارکات بروم و آبی بخورم. به فاصله ده متر ، سیمای پیرمرد هفتادساله تدارکات ، و معاون دوم ، در قاب چشمانم نشست. تکلو جوان ۲۲ ساله ای بود که مثل من چشم انتظار آمدن بچه های گردانش در ۹۰ مانده بود. هنوز یکی دو گام به طرف آنها برنداشته بودیم که تیر مستقیم تانک دشمن، درست خورد توی شکم سنگر تدارکات و همه چیز در یک آن، مثل گردباد به هم پیچید. باصدای انفجار، من و روی زمین نشستیم و نگاه کردیم به آسمان که دست وپای به هر طرف پرتاب نی شدند. باباحسنی و تکلو و سه نفر دیگر قطعه قطعه شده بودند و تکه های بدنشان جگرتشنه ام را می سوزاند.❣🌹 🍂قید آب را زدم. چندنفری آن طرف تر آمدند و داشتیم پیکرهای پاره پاره شهدا را جمع میکردیم که چندقایق دیگر با چندنفر از مجروحان و چند به ظاهر سرپا ، اما به غایت خسته ، رسیدند. وسط آنها ، هم افتاده بود.✨🌹🦋 🌺راوی:فرمانده گردان غواصی جعفرطیار(ع) 📚منبع: 👇 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
✨ 🌷 #پاسدارشهیدهانی_تکلو🕊🌹 تولد:۳خرداد ۱۳۴۲ #ملایر شهادت:۳۰دی ۱۳۶۲ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───
🌹🕊 ♥️ …♥️ 🌱🌴 ✍داشتم گزارش شناسایی را روی کاغذ کامل می‌کردند که آیت الله حاج آقارضا امام جمعه و استاد اخلاق و پدر معنوی بچه‌های اطلاعات عملیات آمد و مهمان ما شد نماز ظهر و عصر را که خواندیم دور شمع وجود حاج آقا رضا حلقه زدیم. حاج آقا با بیشتر بچه ها صیغه برادری خوانده و از آن زمان صیغه برادری خواندن سکه رایج بچه‌های اطلاعات عملیات شد. و بعد از رفتن حاج آقارضا، از خوش صداهای جمع ما اکبر امیر پور و حسین رفیعی خواست که چند خطی بخوانند. حسین هم به سبک مرشدی غزلی خواند و اکبر امیرپور که بچه‌ها عمو اکبر صدایش می کردند این نوحه را با صوتی حزین خواند: شد شب هجران، خواهر نالان، کم نما افغان، با دل سوزان فردا به دشت کربلا، زینب ای زینب، گردد سرم از تن جدا زینب ای زینب… بعد از نوحه و روضه عمواکبر روی یک قطعه کاغذ اسم همه را نوشت و هرکسی جلوی اسمش را امضا کرد. در این شفاعت نامه هم قسم شدیم که اگر کسی به فیض عظمای شهادت رسید دیگر همرزمان را شفاعت کند.✨ اولین شهید از جمع ما در بیشکان بود. هانی جوانی بود با صورت مهتاب گون که گاهی از دور، محو نمازشب های او در بخشداری می‌شدم. هم‌تیمی‌اش تعریف کرد:" برای شناسایی نهایی به بیشکان رفته بودیم که در مسیر برگشت یک پایه هانی روی رفت. خواستم پای او را از زمین بلند کنم که پای دیگرش هم روی رفت و هر دو پا متلاشی و نیمه قطع شدند. پاهای غرقه خون را با بند پوتین بستم تا مانع از ادامه خونریزی شوم. خودم هم ترکش خورده بودم و نمی‌توانستم اورا کل کنم. منورهای دشمن هم پشت سر هم بالای میدان مین روشن می شدند، برای اینکه دشمن ما را نبیند به هر زحمت، هانی را تابیرون میدان مین کشیدم. استخوان های پایش روی خاک کشیده می‌شد اما ناله نمی کرد. وقتی از میدان مین دور شدیم گفت:کمی آب به من بده. 💧اما من از ترس اینکه خونریزی اش بیشتر شود به او آب ندادم. او را گوشه‌ای گذاشتم و گفتم می روم با نیروهای کمکی بر می گردم و برایت آب می آورم. آمدم و با سه نفر کمکی برگشتم بعد از ۴ ساعت به سختی او را پیدا کردیم. میترسیدم با روشن شدن هوا، عراقی ها برسند. داشت جان می داد. گفتم هانی برایت آب آوردم.💧 منتظر بودم آب را بگیرد اما گفت:آب خوردم… گفتم اما تو تشنه بودی مگر از من نخواستی؟! گفت: آبم داد... این آخرین جمله هانی بود. او را روی پتو خواباندیم، اما همین که راه افتادیم دست و پا زد و جان داد.🕊🌹 فردا صبح همه بچه‌های با پیکر هانی وداع کردند. علی آقا صحبت گرمی کرد و گفت: خون هانی راه را به ما نشان داد. . ذکر را همواره بر لب داشت. حتی هنگام شناسایی. پس بیایید، هم‌قسم شویم، تا زنده ایم در جبهه بمانیم و خدا مرگ ما را مثل هانی در راه خودش قرار بدهد.❣ 🌺راوی:همرزم شهید 📚منبع: …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹🕊 🕊 ... 🍂🌴 🌴از ارتفاع ساندویچی خط اصلی عراق بسته شده بود که باید تا آنجا را شناسایی می کردیم. به تجربه شناسایی های قبل، برای کوتاه کردن مسیر در روز ، تا زیر ارتفاع ساندویچی می‌رفتیم. نماز مغرب و عشا را می‌خواندیم و شناسایی را ادامه می‌دادیم. اما هر بار به گشتی‌های دشمن بر می خوریم که فعال تر از ما بودند، دور از چشم دشمن برمی‌گشتیم؛ زیرا کارمان رزم و درگیری نبود. تیم (شهید) هم شرایط مشابه من داشت. می رفتند و بر می گشتند. تا اینکه (جانبازشهید)و مسیر را تا پشت ساندویچی پا زدند. آنها در حین عبور از میدان مین به تله انفجاری خورده بودند و عراقی‌ها آمده بودند بالای سرشان و به محمد علی محمدی و محمد قربانی داده بودند.🕊🌹 آن شب علی خوش لفظ در حالی که هم‌تیمی‌هایش را در میدان مین جا گذاشته بود، عقب آمد. آن آدم همیشه سر خوش و خندان و خونسرد ، کوه غم شده بود. محمد علی محمدی یارغار و رفیق خلوتش بود و ناله های غریبانه او را داخل شنیده بود و با درد و آه از لحظه‌ای که عراقی‌ها به هر کدام از آن دو نفر ۶ تیر زده بودند، می گفت.💔 🍂هنوز زیر آوار غم این حادثه بودیم که حادثه مشابهی اتفاق افتاد. این بار فرمانده گردان مسلم بن عقیل، حاج رضا مستجیری و دوبلدی واحد و به کمین دشمن خوردند. مستجیری از دستشان فرار کرده بود، اما به محمد عرب و حسین جعفریان و حاج حسن تاجوک تیرخلاص زده بودند🕊🌹 علی آقا که از واحد رفته بود برگشت و همه ما را بسیج کرد که هر کدام از سمتی برویم تا شاید حاج رضا مستجیری را_ که از سرنوشتش بی خبر بودیم_ پیدا کنیم. بعد از دو روز پیکر بی جان محمد عرب و حسین جعفریان را یافتیم آن طرف تر، افتاده بود. عراقی ها آخرین تیر را به سرش زده بودند اما جان داشت و هنوز نفس می کشید...✨ او را به عقب انتقال دادیم اما از حاج رضا مستجیری اثری نبود و باز هم ناکام و به مقر واحد در مسیر به برگشتیم... 🍂………… بعد از درمان به بازگشت و عَلَم جهاد را تا جایگاه تیپ به دوش کشید و سرانجام در آخرین ماه های جنگ در یکم تیرماه سال ۱۳۶۷ در جبهه به رسید.🕊🌹 آزاده سرافراز حاج رضا مستجیری هم بعد از تحمل هفت سال در سال ۱۳۶۸ به آغوش وطن بازگشت.🕊 🌺راوی: فرمانده جعفرطیار(ع)همدان 📚منبع: …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄