🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۲۴) 📝
...............
🌾گرما نفس می بُراند و ما داشتیم تو جاده به تابلویی می رسیدیم که روش نوشته بود :
خرمشهر , جمعیت سی و شش میلیون.🌹
همین دیروز بود که کریم آمدو گفت پیک لشکر براش نامه آورده و گفت خطاب به اوست, به فرمانده محترم گروهان غواص جعفرطیار, و از او خواسته در مدت 24ساعت از سد گتوند به قصد استقرار در حاشیه اروند , در روستای خسروآباد , روبروی فاو عزیمت نماید. گفت : نوشته مکان بعدی متعاقباً اعلام می گردد. و امضای فرمانده لشکر 32 را نشانم داد و گفت :
حالا وقت نتیجه گرفتن است... خبر دادنش به بچه ها با تو.
و ما حالا در راه بودیم و " #پورحسینی " رفته بود تو پار کابی اتوبوس و یک تابلوی دیگر را می خواند که : کوچه های این شهر به خون آغشته است , با وضو وارد شوید.🌹
و چشم به صدای انفجار و انفجارها می چرخاند که هرزگاهی خانه ای یا جایی را متلاشی میکرد.
خیلی آنی برگشت و به راننده گفت : دیدی چی شد حاجی؟😳
پاک یادمان رفت این نازولی ببه ات را گِل مالی کنیم.
الان شدیم سِیبل متحرک آن آقاها... بزن کنار , اگر یک جا گِل دیدی , تا به داد دل این طفل معصومت برسیم....
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #شهیدغواص #مجیدپورحسینی🌹 🌸..... @Karbala_1365
🌺...۱
🌸 #معرفی شهدا..🌸
🌹شهیدمجید #پورحسینی🌹
🌾قبل از عملیات #کربلای۴ نیاز داشتیم تعدادی نیرو جذب گردان کنیم و نیروهای غواصی رو تکمیل کنیم . آن موقع یک سری نیروها آمده بودند در اردوگاه شهید مدنی و حاج محسن جامه بزرگ قرار شد بره از توی آنها چند تا نیرو رو انتخاب کنه و بیاره سد گتوند برای آموزش غواصی .
وقتی برگشت چند نفر عقب تویوتا بودند ، پیاده شدند .
در بین اونها یکی نظرها رو به خودش جلب میکرد .
پسر جوانی حدود ۱۷ تا ۱۸ ساله که مو توی صورتش نبود.
موهای بلند و لباس خاصی داشت و فرم راه رفتنش هم یک حالت خاصی بود .
خیلی تعجب برانگیز بود بدلیل اینکه اون منطقه و بچه هایی که اونجا بودند و جوی که وجود داشت با یک همچین روحیه ای سازگار نبود.😳 وقتی هم صحبت میکرد لحنش حالت این داش مشتی ها رو داشت و این تعجب ما رو چند برابر کرد.😳
به حاج محسن گفتم: این کیه با خودت آوردی ؟
اصلاَ تیپش به تیپ این بچه های ما نمی خوره .
حاج محسن نگاهی کرد گفت نمیدونم من چند نفر رو سوار کردم مثل اینکه بعداً که خواستم حرکت کنم سوار ماشین شده . من متوجهش نشدم .
گفتم به هر حال تیپش به تیپ بچه های ما نمی خوره ، می ترسم اینجا بمونه یک مقداری با وضعیت اینجا حالا یا خودش اذیت بشه یا اینکه ماها رو دچار مشکل بکنه ، یک طوری عذرش رو بخواه و بگو بره توی گردانهای پیاده .
حاج محسن رفت و فرداش گفتم چی شد؟
گفت بهش گفتم ولی قبول نکرده میخواد پیش بچه ها بمونه.
چند روزی ماند ولی خب نمی شد ، اصلاً فرم حرف زدنش ، حرکتش ، یک مقدار هم اون وضعیت معنویش اصلاً هم خوانی نداشت با بچه ها.. گفتم خودم بهش میگم....
👇
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۲۶) 📝
...............
🌾#پورحسینی گفت : ما را که نصفِ جان کردی , اوستاکریم. بگو این قلب کِی منفجر می شه !
و به آسمان غُر زد که چرا باید همه اش دل صاحب مرده اش را با پپسی و دوغ آبعلی و شربت ملایر شیره بمالد .
از آن شراب ها می خواست , از آن شراباً طهورا , که خضر و الیاس و همه دنبالش بودند و هستند.🌸
کریم گفت : نزدیک است وقتش فقط باید آماده باشیم.
به همه گفت : امروز باید لب اروند باز حمله به ساحل را تمرین کنیم.👣
به من گفت : محسن جان بگو بچه ها سریع لباس بپوشند تا زود برویم بزنیم به آب . وقت مان کم است.
آمادگی بچه ها خوب بود , اما باید تو آب اروند , در روی دلتای خلیج فارس و روبروی فاو هم تمرین می کردیم.💦
بچه ها در یک آن با تجهیزات کامل آمدند به خط شدند . اصلا خسته نشان نمی دادند .😊
کریم رفت ایستاد جلوی بچه ها و از دژِ آبراهام حرف زد و موانع ساحلی اروند در خط عراق , یعنی از دهانه خلیج تا خود بصره .
گفت : این دژها طرح یک مهندس اسرائیلی است به اسم آبراهام و به همین اسم هم معروف شده.
گفت : ما در والفجر۸ فقط توانستیم از یک گوشه این دژ بزنیم برویم فاو را آزاد کنیم . حالا کارمان شاید سخت تر باشد.💦🌾
و از سرعت آب در جزر گفت , یعنی وقت برگشتن آب به طرف خلیج که چیزی حدود ۱۲۰ کیلومتر می شد.
خیالش راحت بود که بچه ها مسیر اروند را از بصره تا فاو می شناسند . فقط تاکید کرد که : این چند شب را هم مثل قبل طاقت بیاورید.
یعنی باز ارتباط بی ارتباط . هیچ کس حق ندارد حتی برای یک ساعت , یک ساعت که زیاد است , حتی برای پنج دقیقه برگردد عقب. ما در وضع اضطراری هستیم. آماده باش کامل و قرنطینه کامل.
آهی کشید و گفت : ارتباط تان به قول #پورحسینی , با اوستاکریم باشد و اهل بیت (ع).🌸
و دست دستور تکان داد و گفت : یاعـلی !
وما همه باهم گفتیم : " فرمانده آزاده , آماده ایم آماده....
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۲۷) 📝
..............
همه چیز رنگ و بویی از آب داشت.💦
آب اروند , چولان های خیس و نیم سوخته کنار آب و اشک هایی که از چشم ها روان بود.
#نادر هم حتی داشت از مشک عباسش می خواند و آب فرات و آن دست بریده.💧
همین وقت ها بود که مجید #پورحسینی از کنار نخلی سوخته بلند شد , با پارچه سفیدی در دست آمد پیش تک تک بچه ها و پارچه را نشان شان داد و کمی حرف زد و کمی کنارشان نشست , تا آمد رسید به من و پارچه را گرفت طرف من و گفت : بفرما حاجی جان ! حالا نوبت شماست.
گفتم : چیه این مجید؟
گفت سفره کرم اباعبدالله . بزن روشن شوی . خرجش فقط یک قطره خون است.❣
پارچه را گرفتم و گذاشتم روی زانوم و دیدم متنی روی آن نوشته شده و زیرش اسم بچه هاست و بالاش نوشته شده : " شفاعت نامه " و زیرش " یا فاطمه اشفع لی فی الجنه" .🌸
متن محرمانه ای بود با این مضمون که امضا کنندگان زیر در محضر خدا و پیامبران و اولیا و شهدای راهش هم قسم میشوند که اگر به اذن حضرتش توفیق زیارتش (شهادت) را داشته باشند, باقی هم قسم ها را هم شفاعت کند. و زیرش امضا و نه امضای عادی , جای انگشت و البته با خون.❣
جای امضاهای خونین جلوی اسم های بالایی بود و حالا نوبت من بود و سکوت من داشت مجید را کلافه میکرد.
سوزن را خیلی وقت پیش گرفته بود جلوی صورتم ومن متوجه اش نشده بودم, تا وقتی که گفت : دستم افتاد بابا . عروس اگر بود الان بله را گفته بود.
سوزن را گرفتم و زدم به نوک یکی از انگشت هام و مهرش کردم کنار اسمم , با ذکری که زیر لب خواندم و اسمی که از بی بی بردم.❣
مجید گفت : مبارک باشد. إن شاءالله که به پایی هم پیر بشید.☺️
و رفت سراغ نفر بعدی ......
#ادامه_دارد....
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃💧 🌾 #کربلای۴ قصه ناتمام تاریخ ماست. قصه ناگفته ها وبغض های تا ابد در گلو خفته… کربلای۴ جغرافیای یک
دمی از یک #دلنوشته🕊🌱
🍃🌸
🍃 🌾
🌾
سن و سال زیادی نداشت شاید ۱۹_۲۰ سال، اما قدبلند و چهارشونه و خوشتیپ بود. بیشتر با #رضاساکی میگشت خیلی باهم رفیق شده بودن , مثل برادر شده بودن. گاهی هردو موهاشون رو از ته می زدن...
✨ شب آخر حال عجیبی داشت، توی پوست خودش نمیگنجید و ذکر میگفت. گاهیم میرفت تو لاک خودش...زدم رو شونش و گفتم کجایی رفیق؟ خبریه؟؟ سرش رو بلند کردو گفت:مگه خبرنداری؟
گفتم از چی؟
گفت بذار صبح بشه بهت میگم....
ساعت ۱۰ونیم شب بود که زدیم به آب...💧 با اون همه سروصدای توپ و گلوله ها و دوشکایی که یک بند فریاد میکشید منطقه رو گذاشته بود روی سرش. باهمه این سروصداها اما یه سکوت عجیبی کل فضارو گرفته بود که دل آدم آروم میشد و گاهیم شور میزد...
نمیدونم تو این هیروویر چرا دلم گرفته بود!! یه لحظه نگاهم افتاد به #محمد، مثل قرص ماه شده بود ، مثل #رضاساکی بااون قد بلندش که چقدر لباس غواصی بهش میومد، مثل سیدمهدی که چهره زیباش زیباتر شده بود، مثل مسعود که چه آرامش عجیبی داشت، مثل #امیر و مثل خیلی از بچه های دیگه که وسط آب مثل قرص مهتاب می درخشیدن...
تو فکر محمد بودم که گفت صبح بشه بهت میگم...
تو این فکر بودم که یهو همه چیز ریخت بهم... سکوت بچه ها شکست و هواپیماها از آسمون منور مینداختن. دوشکا هم هرلحظه وحشی تر میشد و دامن میزد به موج های اروند...
انگار میدان امتحان انواع سلاحهای عراق بود...
#غواصها هم همه بی پناه و تنهاسنگرشون آب بود...💧
باهزار سختی رسیدیم لب ساحل دشمن..
درگیری شدیدتر شد.. بچه هارو دیدم که خیلیهاشون زخمی شده بودن.
زمان خیلی بد میگذشت.. #رضا رو دیدم که روی #سیمخاردارها خیلی زیبا خوابیده بود. امیر کنار خورشیدیها به معبود خود لبیک گفته بود. حاجکریم و جامهبزرگ زخمی شده بودن و افتاده بودن. آنطرف تر #عمادی رو دیدم که روی #خورشیدیها خوابیده بود که معبر باز بشه مثل #رضا... #نادر، طلبه با اخلاصی که #شهادت از سرورویش میبارید، او هم شهید شده بود مثل #سیدمهدی و #پورحسینی و بقیه رفقایم.. چند متر آنطرف تر هم #مسعودمرادی رو دیدم که کرکسهای بعثی عراق خفه اش کرده بودن و دور پیکرش میرقصیدن...🌹
مجید رو ندیدم هرچی چشم انداختم. داشت صبح میشد، خواستم بگم مرد حسابی آخه الان وقت خبرگفتن بود!؟ حالا اصلا کجاهستی؟؟ نکنه توام؟! و لب گزیدم....
صبح شد و باز خبری از محمد نشد....
خیلیها شهیدشدن و چندنفریم با حاجی برگشتن عقب و بقیه هم زخمی اسیرشدیم...
چهارسال بعد که از اسارت آزادشدیم شنیدم همون صبح توی #اروند توی عملیات #کربلای۴ محمد هم شهید شده..تازه فهمیدم خبری که گفت صبح بشه میگم این بود...سرم رو انداختم پایین ،چقدر شرمنده شدم.💔
❣هنوز بعداز ۳۲ سال منتظرم که از اروند برگرده تا بهش بگم شرمنده که نفهمیدم خبری که خواستی بگی شهادتت بود و چرا اون لحظه دیگه ندیدمت...
راستی محمدجان! خیلی دلتنگت هستم رفیق الان کجای اروند آرام گرفتی؟؟
اصلا هواست به پدرومادر پیرت هست؟؟ هنوز منتظرتن ها.....
🍂❣
تقدیم به #شهیدمفقودالجسد #محمدحسناکبری
شهادت:عملیات
#کربلای۴_ام الرصاص💧🌾
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365
دمی از یک #دلنوشته🕊🌱
🍃🌸
🍃 🌾
🌾
سن و سال زیادی نداشت شاید ۱۹_۲۰ سال، اما قدبلند و چهارشونه و خوشتیپ بود. بیشتر با #رضاساکی میگشت خیلی باهم رفیق شده بودن , مثل برادر شده بودن. گاهی هردو موهاشون رو از ته می زدن...
✨ شب آخر حال عجیبی داشت، توی پوست خودش نمیگنجید و ذکر میگفت. گاهیم میرفت تو لاک خودش...زدم رو شونش و گفتم کجایی رفیق؟ خبریه؟؟ سرش رو بلند کردو گفت:مگه خبرنداری؟
گفتم از چی؟
گفت بذار صبح بشه بهت میگم....
ساعت ۱۰ونیم شب بود که زدیم به آب...💧 با اون همه سروصدای توپ و گلوله ها و دوشکایی که یک بند فریاد میکشید منطقه رو گذاشته بود روی سرش. باهمه این سروصداها اما یه سکوت عجیبی کل فضارو گرفته بود که دل آدم آروم میشد و گاهیم شور میزد...
نمیدونم تو این هیروویر چرا دلم گرفته بود!! یه لحظه نگاهم افتاد به #محمد، مثل قرص ماه شده بود ، مثل #رضاساکی بااون قد بلندش که چقدر لباس غواصی بهش میومد، مثل سیدمهدی که چهره زیباش زیباتر شده بود، مثل مسعود که چه آرامش عجیبی داشت، مثل #امیر و مثل خیلی از بچه های دیگه که وسط آب مثل قرص مهتاب می درخشیدن...
تو فکر محمد بودم که گفت صبح بشه بهت میگم...
تو این فکر بودم که یهو همه چیز ریخت بهم... سکوت بچه ها شکست و هواپیماها از آسمون منور مینداختن. دوشکا هم هرلحظه وحشی تر میشد و دامن میزد به موج های اروند...
انگار میدان امتحان انواع سلاحهای عراق بود...
#غواصها هم همه بی پناه و تنهاسنگرشون آب بود...💧
باهزار سختی رسیدیم لب ساحل دشمن..
درگیری شدیدتر شد.. بچه هارو دیدم که خیلیهاشون زخمی شده بودن.
زمان خیلی بد میگذشت.. #رضا رو دیدم که روی #سیمخاردارها خیلی زیبا خوابیده بود. امیر کنار خورشیدیها به معبود خود لبیک گفته بود. حاجکریم و جامهبزرگ زخمی شده بودن و افتاده بودن. آنطرف تر #عمادی رو دیدم که روی #خورشیدیها خوابیده بود که معبر باز بشه مثل #رضا... #نادر، طلبه با اخلاصی که #شهادت از سرورویش میبارید، او هم شهید شده بود مثل #سیدمهدی و #پورحسینی و بقیه رفقایم.. چند متر آنطرف تر هم #مسعودمرادی رو دیدم که کرکسهای بعثی عراق خفه اش کرده بودن و دور پیکرش میرقصیدن...🌹
مجید رو ندیدم هرچی چشم انداختم. داشت صبح میشد، خواستم بگم مرد حسابی آخه الان وقت خبرگفتن بود!؟ حالا اصلا کجاهستی؟؟ نکنه توام؟! و لب گزیدم....
صبح شد و باز خبری از محمد نشد....
خیلیها شهیدشدن و چندنفریم با حاجی برگشتن عقب و بقیه هم زخمی اسیرشدیم...
چهارسال بعد که از اسارت آزادشدیم شنیدم همون صبح توی #اروند توی عملیات #کربلای۴ محمد هم شهید شده..تازه فهمیدم خبری که گفت صبح بشه میگم این بود...سرم رو انداختم پایین ،چقدر شرمنده شدم.💔
❣هنوز بعداز ۳۲ سال منتظرم که از اروند برگرده تا بهش بگم شرمنده که نفهمیدم خبری که خواستی بگی شهادتت بود و چرا اون لحظه دیگه ندیدمت...
راستی محمدجان! خیلی دلتنگت هستم رفیق الان کجای اروند آرام گرفتی؟؟
اصلا هواست به پدرومادر پیرت هست؟؟ هنوز منتظرتن ها.....
🍂❣
تقدیم به #شهیدمفقودالجسد #محمدحسناکبری
شهادت:عملیات
#کربلای۴_ام الرصاص💧🌾
🌾🕊
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄