『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴۴ 🍃🌸 🌷حسین شریف آبادی مسعول اعزام پادگان امام حسین(ع) بود. #علی چندبار تقاضای اعزام به جبهه ر
#صفحه۴۵
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#یاد_روزهای_سخت
🌺راوی:
#اکبرخوشی
(همرزم شهید)
💠 #قسمت_سوم
🍂❣
🌾هوا بارانی بود و #اروند می غرید. آب گِل آلود بود. ابتدا #غواصها به آن طرف اروند رسیدند. قرار بود آنها با نور چراغ قوه علامت بدهند تا نیرو حرکت کند.
#علی با اولین قایق به آن سوی اروند رسید. عراقیها متوجه شدند و چراغ زدند و چندقایق را طرف خود کشاندند و عده ای از بچه های مارا شهیدکردند. حرکت فریب آنها لو رفت و قایق ها پشت سر یکدیگر به مقصد رسیدند. زمین چسبنده بود و حرکت بچه ها را کند میکرد. از زمین و زمان آتش می بارید. هدف رسیدن به جاده استراتژیک #بصره بود. #کارخانه_نمک یکی از ایستگاههای عملیات بود. بچه هاباید آنجا به یکدیگر ملحق میشدند. نقطه بعد جاده #فاو البحار یا بصره بود. علی #مسئول_محور بود. عده ای از عراقیها نتوانسته بودند عقب نشینی کنند. بنابراین بین نیروهای ما محاصره شده بودند. اطراف کارخانه نمک نبردی سخت و تن به تن در گرفت.
حسین خزاعی یکی از دوستان علی بعداز اشغال میدان قشله شهیدشد. علی روی الحاق کار میکرد و سخت درگیربود . بچه ها نمی توانستند خبر شهادت حسین را به او بدهند. آنها خیلی یکدیگر را می خواستند. وقتی خبرشهادت حسین را به او دادند، آشفته شد. اشک توی چشمانش حلقه زد، ولی خویشتن داری کرد. گفت میخواهم حسین را ببینم. ترس این را داشت که جنازه حسین در منطقه بماند. او که راه افتاد عده ای همراهش کردند. حسین را آوردند سه راه قشله. علی به سختی راه میرفت. حسین را بوسید. دلداریش دادیم و حرکت کردیم طرف پایگاه موشکی. پایگاه سقوط کرد. آنجا ماندیم.
#حاج_یونس_زنگی_آبادی پ یزدانی با ما بودند. وقتی اذان مغرب را زدند، علی با آب قمقمه اش وضو گرفت. رفتیم میان سنگر که نماز بخوانیم. علی رفت بیرون و پشت سنگر جای خلوتی پیداکرد. پشت سرش استادم و نمازخواندیم. علی نشست برای دعای توسل. طوری دعا خواند که طاقتم تمام شد.
👇👇👇
هدایت شده از 🌷شهیدعلیشفیعی🌷
#صفحه۴۶
🍃🌸
🌾تثبیت خط کارخانه نمک ۱۵ روز طول کشید. دشمن به هیچ قیمتی عقب نشینی نمیکرد. فشار پایگاه موشکی بیشتر شد. دست به پانک زدند ولی نتوانستند ما را عقب برانند. مرز کرت های کارخانه، سنگر اصلی ما محسوب میشد. منظور بلندیهایی که دورتا دور یک مرت وجود داشت. بسیاری از بچه ها پشت همین بلندیها پناه گرفته بودند. ارتفاع مرزها به نیم متر هم نمی رسید. اگر کسی سرک میکشید ، تک تیرانداز پیشانی اش را هدف میگرفت. یک جنگ و گریز تمام نشدنی در پانزده شبانه روز طولانی برقرار بود. سوز سرمای شبانه. زمین خیس و گلی. خواب نامناسب. خوراکِ کم. گلوله های سرگردان. باران و خستگی. با گلوله ها گِل و آب شوروتلخ فوران می زد و به آسمان می رفت و روی ما فرود می آمد. مثل باران مثل تگرگ و سنگ و آتش می باریدند و توان را میگرفتند و هزار یک جور مشکل دیگر... فقط خدا میداند بچه ها چه کشیدند. هیچکس حاضرنیست چنین زمانی را تجربه کند. در حیرتم چرا کسی گریه نمیکرد. ضجه نمی زدند. مرگ یا #شهادت شیرین ترین لحظه زندگی ما بود. چون پایان همه سختیها بود. اما چه نیرویی میتواند انسان را سرپا نگهدارد؛ الا یاد خدا؟ الان وقت نوشتن آن خاطرات نیست. چون همه چیز فراموش شده. چه کسی قادر است آن روزها را به خوبی و موبه مو به یاد آورد؟ چه کسی میتواند حالات درونی ما را توصیف کند؟ چه کسی میتواند احساس رزمنده ای را توصیف کند که درصد متری یک دوشکا خوابیده و قادرنیست سرش را تکان دهد؟ او میان گِلی افتاده که بانمک آغشته شده و باران هر دوی آنها را به هم زده و چسبانده و معجونی درست کرده که قادراست ظرف چند دقیقه از بادگیر پلاستیکی بگذرد و شلوار را جر بدهد و روی پوست تنت بنشیند و در گوشتت نفوذ کند و آن را بسوزاند و بدرد. آن وقت مجبوری سراسر بدنت را بخارانی، علی الخصوص اگر پیش از شروع عملیات وقت نداشته باشی حمام کنی یا آب داغ به قدر کافی نداشته باشی.
این یک چشمه از #عملیات ما در #کارخانه_نمک بود.
#ادامه_دارد…
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۴۶ 🍃🌸 🌾تثبیت خط کارخانه نمک ۱۵ روز طول کشید. دشمن به هیچ قیمتی عقب نشینی نمیکرد. فشار پایگاه م
#صفحه۴۷
🍃🌸
💕 #مثل_علی_مثل_فاطمه…
🌷 این داستان:
#یاد_روزهای_سخت
🌺راوی:
#اکبرخوشی
(همرزم شهید)
💠 #قسمت_چهارم
🍂❣
🌷زندگی در #کارخانه_نمک حذف شده بود. گویی در آن دشت نمور و بی انتها چنین چیزی وجود نداشته است. وقتی پاتک دشمن شروع میشد، ما جشن می گرفتیم چون حرکات ما شبیه انسانهای زنده میشد. یعنی داد می زدیم، می دویدیم، می زدیم و میخوردیم و کشته میشدیم. بدترین لحظات، زمان سکوت بود. نه جنگ و نه صلح، فقط انتظار و بلاتکلیفی.
پافشاری ما دشمن را جریح کرد و آخرین چشمه از ترفندهای خود را بکار گرفت. اول هواپیماها را آورد و تاتوانست کوبید. بعد عملیات #شیمیایی را پیش گرفت. در عملیات شیمیایی یک گردان نیرو از رده خارج شد. بچه هایی که سرشار از ایمان بودند خم به ابرو نمی آوردند. خداوند طاقت دیگری به آنها داده بود. #علی یکی از آنها بود. در آن شرایط از مستحبات هم نمیگذشت. #ایمان_انسان_را_سرپا_نگه_میدارد_نه_سلاح. دلمان به حضور این افراد گرم بود. می ارزید که پشت سرشان نمازبخوانیم. نفسشان پرخیر و برکت بود. آنها اینطور عمل میکردند که شایسته #شهادت شدند.❣
خط کارخانه نمک بعداز ۱۵ روز سخت تثبیت شد. بخشی از این تثبیت ریشه درفداکاری علی داشت. ✨
رسیدیم به جاده #فاو_البحار. جاده استراتژیک بصره به دست ما افتاد. این یعنی زدن شارگ اقتصادی #عراق.
خبر سقوط فاو ، صدام را زمینگیر کرد. به تلافی درآمد. هواپیماهایش را فرستاد سوی مراکز اقتصادی ما. جنگ شهرها را راه انداخت. رعب و وحشت ایجاد کرد. کارهمیشگی اش بود. هر وقت نمی توانست رو در رو بجنگد، از پشت خنجر میزد.
سنگر زدیم و برای بچه ها جان پناه درست کردیم و زخمی ها را فرستادیم عقب و تجدید قوا کردیم. همه این زحمت ها به دوش علی بود. شب و روزش را گذاشته بود برای این کار. خواب و خوراک نداشت. مسعول خط آنقدر کار داشت که نمی توانست به امور شخصی اش برسد. او حتی از دعاهای یومیه غافل نمیشد. کارهای علی از سر اجبار نبود. باشوق و ذوق مستحبات را انجام میداد. بخشی از وجودش بود. مسأله این است که سنی نداشت.🌱
گلوله ها زمین را گود کرده و باران گودالها را پرکرده بود. نمک هم به آن اضافه شده بود. ازهمین آب میخوردیم و وضو میگرفتیم.
خاکریز اول را سینه خیز زدیم. روزهای بعد خاکریزی داشتیم مرتفع و قشنگ و محکم. این یکی از کارهای علی در اطراف کارخانه نمک بود. خاکریز اول، پرده سیاه ناامیدی را درید.
وقتی خط تثبیت شد کسی را گذاشتیم جای علی و او را آوردیم عقب برای استراحت یکی_دو روزه. علی پس از ۱۵ روز توانست خودش را بشوید و زیر سایبانی بنشیند و همان نان و آبلیموی معروفش را بخورد. سرسفره گفتم نمک بیاورید. علی گفت:حیف شد. ماش زودتر گفته بودی.
تازه نمک های تنش را شسته بود. به زحمت توانستیم یکی دو روز نگه اش داریم و برگشت و ماند تا سه_چهار ماه... 👇👇👇