『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃♥️ #کتابعشقبازیباامواج زندگینامهی داستانیِ #غواصشهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمتچهارده
~
🍃♥️
#کتابعشقبازیباامواج
زندگینامهی داستانیِ #غواصشهید
« #امیرطلایی»🕊
#قسمتپانزدهم
♥️🕊
🍃نزدیک غروب بود که صدای در حیاط آمد. در را که باز کردم امیر آقا پشت در
بود. شنیده بودم از #جبهه برگشته، چند روزی بود که دوست داشتم بروم خانه
عمو و امیر را ببینم ولی وقت نمیشد. حالا خودش آمدا بود، تقریبا هربارکه مرخصی میآمد برای دیدن پدرم به روستا می آمد مخصوصا وقتهایی که داداش یوسف هم جبهه بود، میآمد تا اگر خبری از یوسف دارد به مادر
برساند و ایشان را از نگرانی بیرون بیارود.
تعارفش کردم آمد خانه. هنوز ننشسته بود که یک مرتبه برگشت. گفتم:
چیزی شده؟ چرا بلند شدی؟
" نامه یوسف آمده بود در خانه ما. یادم رفت بیارمش. باید برگردم."
خوب عجله ای نیست، یک روز دیگر میاری.
" نه، مادرت از دیدن نامه خوشحال می شود. باید زودتر بروم نامه را
بیاورم. می تونی موتور همسایه را بگیری؟"
همسایه بغل دستی، یک موتور یاماهای ۱۰۰ داشت. من موتور سواری بلد
نبودم اما امیر آقا موتور سوار قابلی بود. موتور را گرفتم. امیر آقا موتور را روشن
کرد و من ترکش نشستم و راه افتادیم.
خصوصا اینکه هواداشت تاریک میشد.
فاصله روستا تا شهر زیادبود. بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا رسیدیم خانه عمو، نامه را برداشتیم و دوباره راه
افتادیم.
بین راه نزدیک کوههای چشمه ملک رسیدیم به حدود ۴۰ نفر که داشتند از دامنه به سمت قله میرفتند. آن زمان یک سری گروهکها راه افتاده بودند که شبها روی کوه جمع میشدند، شعر میخواندند و شعار میدادند. هدفشان
این بود که فضا را نا امن کنند و رعب و وحشت را در دل مردم به وجود بیاورند.
وقتی به آنها رسیدیم امیر آقا چراغ جلوی موتور را روی صورتهای آنها می انداخت تا چهرهها را بهتر ببیند. من از ترس داشتم میلرزیدم. گفتم: «امیر آقا
چه کار میکنی؟ بیا برویم. اگر بیان سمت ما، از پسشون بر نمیایم. آن هم با
این سرعتی که این موتور دارد تا ما بخواهیم فرار کنیم دوره امون میکنند. تو رو خدا بیا برویم.»
لرزش تنم به وضوح حس شد. دستم را محکم دور کمر
امیر آقا حلقه کرده بود و دور و برم را نگاه میکردم. گفت: «صبر کن پسر،
طوری نمی شود. باید بشناسمشان. فکر کنم فهمیدم سر دستشون کدوم.»
مدام نور چراغ را روی صورتها میچرخاند و با سرعت نه چندان زیاد موتور
جلو میرفت. آنها هم با تعجب به ما نگاه میکردند و جلو میرفتند. هنوز
متوجه هدف امیر نشده بودند. کمی بعد سرعتش را زیاد کرد.
گفت: دو سه تا
را شناختم. میدانم چه کار کنم.
امیر قبلا در بخش اطلاعات سیاسی استانداری کار کرده بود و شَم اطلاعاتی خوبی داشت.
وقتی رسیدیم خانه نفس راحتی کشیدم. #امیر هم وقتی نامه را که به مادر داد خیالش راحت شد.🌸
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
راوی: #منوچهریوسفی، پسر عموی شهید. بازنشسته سپاه.
🌾🕊
#تنهــاکانالشهـدایکربلای٤👇
@Karbala_1365