#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
تو تب میسوختم و اقدس اجازه نمیداد منو دکتر ببرن. و این امید و فاطمه بودن که ازم مراقبت میکردن. یک روز نزدیک غروب وقتی کمی بهتر شدم کوله پشتی مو برداشتم و گفتم: میخوام برم، خداحافظ. امید گفت: اینطوری نمیذارم بری میترسم دوباره گیر آدمهای بد بیفتی. شمارهٔ بابات رو بده زنگ بزنم بیان تو رو ببرن. اقدس پرید وسط و گفت: (...) زیادی نخور بوزینه! برو گم شو! اگر لازم باشه خودم میزنم. گفتم: نه نمیخوام کسی زنگ بزنه خودم خونه مون رو بلدم. پیدا میکنم. شما پول منو بده برم اقدس خانم خودم میرم گفت: برو بشین سر جات؛ تو هیچ کجا نمیری. امید فریاد زد: ولش کن بذار بره. که اقدس دستشو برد بالا و چنان محکم کوبید تو دهنش که من یکمرتبه دیدم خون از دماغ و دهنش میاد. امید عصبانی شد و بهش حمله کرد و بامشت اونو میزد. ولی هیکل گندهٔ اقدس کجا و مشتهای امید کجا؟ که باز دو تا دیگه از این طرف و از اون طرف بهش زد که با سر خورد زمین. بعد شروع کرد با لگدهای محکم به پهلو و سر و سینهٔ اون زدن. من و فاطمه گریه میکردیم ولی سمانه عین خیالش نبود و گفت: خب (...) میخوری از این دختره طرفداری میکنی! چشمت کور!
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📚قاصدک
🖋 ناهید گلکار
📚
@ketab_Et