📚📚📚 📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓 «(اگر به گریه باشد، پیراهنِ یوسف را گرگ دریده و اشک‌های یهودا شاهدترین گواه بر حقّانیتِ برادران است!) در سرزمین کربلا مردمان بسیاری در کنار ستون ۱۳۹۹ جمع شده‌اند و اشک می‌ریزند. مداحی از میان ایشان، با سوز غریبی در صدا قطعهٔ خاصی را می‌خواند و نزول زائران را به سرزمین بلا گرامی می‌دارد. هانیه کفش‌هایش را داخل پلاستیک انداخته و با پای برهنه رو به گنبدی که دوونیم کیلومتر از آن‌ها فاصله دارد، ایستاده است. سرش پایین است و به جوراب‌های خاک‌آلودش و پاهای تاول‌زدهٔ اطرافیانش نگاه می‌کند. پاهایش تاب ایستادن ندارند. از سروصورتش غم و رنج و گِل، ماحصل اشک و خاک، می‌بارد. یک دستش را به شانهٔ آقای قریب می‌گذارد تا خستگی‌اش را با او تقسیم کند. قریب نیز به عصایش تکیه زده و رو به گنبد با شانه‌های لرزان، واگویه‌های نامفهومی دارد و اشک می‌ریزد. بعد از دقایقی ایستادن و اشک‌ریختن، قانونِ زمینْ هانیه را زمین می‌زند. قریب کنارش می‌نشیند تا به او آب بدهد؛ اما چشمان هانیه بسته شده است. چیزی شبیه به مرگ را در صورت او می‌شود دید. 📖📓📖📓📖📓📖📓📖📓 📚شریان 🖋تقی شجاعی 📚 @ketab_Et