👇👇👇 احمد مختاری، مجتبی سعیدی و علی سراج از عشایر مهدیشهر استان سمنان راهی جبهه می‌شوند. در بحبوحه جنگ، هر سه رفیق شفاعت‌نامه‌ای می‌نویسند و هر سه آن را امضا می‌کنند: اینجانبان علی سراج، مجتبی سعیدی و احمد مختاری پیمان می‌بندیم بر اینکه هرکدام از ما سه تن به درجه رفیع شهادت نائل آمد، دو نفر دیگر را در روز قیامت شفاعت نموده و در محضر خداوند از خدا بخواهد که از گناهان دو تن دیگر بگذرد و در نزد خداوند از دو تن دیگر شفاعت نماید... اما ماجرای زندگی احمد : احمد اولین فرزند حسن و مریم در نوزدهم تیر 1345 با تولدش در مهدیشهر، محفل خانواده‌اش را گرما و روشنی بخشید. دوران ابتدایی را در مدرسه هفتم تیر، راهنمایی را در مدرسه آیت‌‌الله کاشانی و متوسطه را در هنرستان شهید بهشتی مهد‌ی‌شهر به پایان برد. امتحان کنکور داد و در رشته مهندسی برق دانشگاه خواجه‌‌نصیر تهران قبول شد. احمد در یک خانواده متدین و مذهبی رشد کرد. در زمان اوج‌گیری انقلاب در تظاهرات شرکت می‌کرد. بعد از انقلاب که فرقه‌های زیادی برای سرکوبی انقلاب بلند شدند، احمد از دانشجویان باهوش و پیرو خط امام بود که به روشنگری جوانان می‌پرداخت و با گروهک‌ها مبارزه می‌‌کرد. او مطیع فرمان امام بود و سخنرانی‌هایش را گوش می‌کرد و خط به خط می‌نوشت. اطاعت از فرمان امام را مانند نماز و روزه واجب می‌دانست. احمد قاری قرآن و مداح بود و صدای دل‌نشینی داشت. غیر از کتاب‌های درسی دانشگاه به مطالعه کتا‌ب‌های شهید مطهری، شهید دستغیب و امام خمینی می‌پرداخت. احمد دانشجوی ترم یک فنی مهندسی بود که مصلحت را در آن دید که سلاح قلم را زمین بگذارد و تفنگ به دوش بگیرد. او به عضویت سپاه درآمد. به گفته پدرش اولین‌باری که به جبهه رفت، منطقه کردستان بود ولی خاک تفتیده جنوب هم هنوز گام‌های استوار مهندس شهیدش را به یاد دارد. مسئولیت‌های او غیر از فرماندهی دسته که بر عهده داشت، پیک گردان، آرپی‌جی‌زن، تیربارچی و معاون گروهان بود. احمد 30 ماه در جبهه حضور داشت. در عملیات‌های بدر، کربلای1 و 5، والفجر8، والفجر4 و بیت‌المقدس دو و سه شرکت کرد. دست، سینه، صورت و پشتش در عملیات بدر به‌شدت مجروح شد. در عملیات کربلای5 هم بازویش زخمی شد. وقتی پیام امام به مناسبت پذیرش قطع‌نامه را شنید برای امام ناراحت بود و برای خودش که جنگ تمام شد و او لیاقت شهادت پیدا نکرده . مادرش می گوید : یادم می‌آید بعضی وقتها ناراحت از بیرون می‌آمد و شام هم نمی‌خورد. می‌گفتم: احمدجان! چته؟ می‌گفت: مامان، خیلی خسته‌ام. از بس با منافقین و گروه حجتیه سروکله زدم حال شام خوردن ندارم. تیر 67، تازه از جبهه برگشته بود. چند روز بعد، حضرت امام قطع‌نامه 598 را پذیرفتند. وقتی که پیام امام قرائت شد احمد با گریه، شب را به صبح رساند. فردا هر کس احمد را می‌دید می‌پرسید: اتفاقی افتاده؟ چرا احمد این‌طوریه؟ رفت پیش یکی از دوستانش و گفت: جنگ، دوستانم رو گلچین کرد. من چه گناهی کردم که خدا منو لایق شهادت ندونست؟ یعنی من سرباز خوبی برای امام زمان نبودم ؟... ولی در عملیات مرصاد جواب سوالش را گرفت که هر چیزی زمانی دارد. شهادت او باید در مبارزه با منافقین اتفاق میافتاد. برای خودش کفن خریده بود. گفت: اگه لیاقت داشتم و شهید شدم خودتون کفنم کنین. در تشییع جناره‌ام صداتون درنیاد. جنازه که آمد ، خودم رفتم وادی‌السلام سمنان. با دست خودم کفنش کردم. همان کاری را کردم که می‌خواست. همرزم شهید تعریف می کند : عملیات والفجر8 در سال 64 بود. پس از حرکت از مهدیشهر، به سوی حمیدیه اهواز راهی شدیم. دسته‌ای که من و احمد مختاری در آن حضور داشتیم متشکل از 33 نفر بود. احمد آرپی‌جی‌زن دسته بود. شب عملیات در کانالی نزدیکی اروند قرار گرفتیم. بعد سوار قایق شدیم و آماده برای عملیات. ساعت ده شب، عملیات شروع شد. پس از عبور از اروند در جزیره ام‌الرصاص پیشروی می‌کردیم. به این صورت که عراقی‌ها را در کانال عقب می‌راندیم. کسی که سر ستون را در داخل کانال به پیش برد و حدود یک تا دو کیلومتر عراقی‌ها را دنبال کرد احمد مختاری بود. احمد در این عملیات آن‌قدر آرپیجی شلیک کرد و نارنجک انداخت که از گوشش خون می‌آمد و صورتش کاملا سیاه شده بود. شهید احمد مختاری در پنجم مرداد 67 در عملیات مرصاد در اسلام‌آباد غرب با اصابت گلوله منافقین به شهادت رسید و پیکر مطهرش اکنون در گلزار شهدای مهدیشهر آرمیده است . روحش شاد . ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓ @KhatmeNoor ┗━━🍃🌺━━━━━━━┛