خودنویس
💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃 #مَرد‌ِروی‌ِپشت‌بام18 نمیخواستیم کار به شکایت بکشه وحرف پخش بشه. بابا همه حرفهاشو با خانو
💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃 روزها به میگذشت و من روز به روز عاشقتر . هنوز سینا مرد روی پشت بام بود .به خاطر جلوگیری از حرف مردم کمتر خونمون میومد . روزهای شنبه که میرفت گوشه چپ سینه ام میگرفت. پریشون و دلتنگ میشدم . سختتر این بود که همه اینها برای خودم بود .روم نمیشد به کسی در مورد غمم از دوریهای کوتاه سینا بگم. شبها میرفتم بیرون وبه جای خالیش روی پشت بام نگاه میکردم. نمیدونستم یه روز برای همیشه دلم اونجا تنها میمونه. تازه تو خونه ها خط تلفن کشیده بودن. عصرهای چهارشنبه سینا زنگ میزد خونه و تاریخ اومدن مسعود رو میپرسید .بیشتر میثم برمیداشت . میفهموند که هستم. خوشحال بودم که هست، سلامت وتندرست. به یادم هست وهنوز دوستم داره. بالاخره تعطیلات پایان ترم مسعود ونجمه تموم شد وبرگشتن روستا. یکشنبه بود ساعت ۳عصر ، تلفن خونه زنگ خورد مسعود جواب داد از لحن حرف زدنش فهمیدم سیناست. از خوابگاه زنگ میزد . بعد از کلی خوش وبش کردن از برادرم خواست اخر هفته جایی نره که کار واجب باهاش داشت یاد حرف روز اولش افتادم منتظر باش. یعنی میخواد همه چیو بهش بگه دل تو دلم نبود از طرفی انتظارتا اخر هفته رو نداشتم. کی اومد رو نفهمیدم ایندفعه انگار من وجود نداشتم نه بهانه ای برای تلفن نه روی پشت بام. ازش خبر نداشتم .از کسی هم نمیتونستم بپرسم اونقدر دلتنگش بودم ،که از هر گوشه خلوتی برای خالی کردن باران چشمهام استفاده میکردم. هیچی از گلوم پایین نمیرفت. تا شب انتظار کشیدم خبری نشد.برادمم نبود .مامان وخواهرم فکر میکردن موقع دردهای طبیعیمه. از دل اشوبم خبر نذاشتن. جوشانده ای بهم دادن وراهی رختخوابم کردن ساعت ۱۱شب مسعود اومد نشست کنار نجمه پرسید فادیا خواب؟ میخوام مطلبی رو بهت بگم با این جمله داداشم گوشهام مشتاق شنیدن حرفهاش شد. خوش خیالها فکر میکردن خوابم. _ امروز با سینا بودم ازم خواست با مامان وبابا حرف بزنم بیا خواستگاری فادیا. _خواهرم اولش سکوت کرد وبعد خندید . _میدونستم چیزی هست. نگو این خواهر کوچولو زود بزرگ شد. _ نجمه خواهرم سنش کم، چطوری میخواد با سینا که مرد تحصیلکرده وفهمیده اییه زندگی کنه سینا برای گرفتنش عجله داره امروز میگفت از دستم میره، دیگه تحمل ندارم. میخواد زود محرم بشن. _خب فردا با مامان وبابا صحبت کن. با خودش هم حرف بزنیم. این فکر میکنه زندگی خاله بازیه باید خیلی چیزها رو بدونه. از خوشحالی تو دلم عروسی بود .خدایا من دارم محترمانه به کسی میرسم که حالا با تک تک سلولهای بدنم دوستش دارم یک عشق پاک وبکر کپی شرعا حرامه نویسنده خاطره گفتند اصلا راضی نیستند ممنون که رعایت میکنید. خاطره ارسالی اعضا 👆👆 💠شما هم دوست داشتید میتونید خاطرات زندگی و یا تحول معنوی تون رو بنویسید و برامون بفرستید. با قلم خودتون در کانال قرار میگیره. 💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃 @Khoodneviss 💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃