#شاهنامه ۱۰
#داستان_رستم_و_شغاد
بخش۳
چنین داد پاسخ به رستم شغاد
که از شاه کابل مکن هیچ یاد
ازو نیکویی بُد مرا پیش ازین
چو دیدی مرا خواندی آفرین
کنون مِی خورد چنگ سازد همی
سر از هر کسی برفرازد همی
مرابر سر انجمن خوار کرد
همان گوهر بد پدیدار کرد
همی گفت تا کی ازین باژ و ساو
نه با سیستان ما نداریم تاو
ازین پس نگوییم کو رستمست
نه زو مردی و گوهر ما کمست
نه فرزند زالی مرا گفـــــــــت نیز
وگر هستی او خود نیرزد به چیز
ازان مهتران شد دلم پر ز درد
ز کابل براندم دو رخساره زرد
چو بشنید رستم برآشفت و گفت
که هـــــرگز نماند سخن در نهفت
ازو نیر مــــــــندیش وز لشکرش
که مه لشکرش باد و مه افسرش
من او را بدین گفته بیجان کنم
برو بر دل دوده پیــــــچان کنم
ترا برنـــــــــــشانم بر تخت اوی
به خاک اندر آرم سر بخت اوی
توضیح:
شغاد درجواب رستم گفت:ازشاه کابل هیچ یاد مکن.
پیشتر با من خیلی خوب رفتار می کرد وهروقت مرا میدید،آفرین می گفت،اما اخیراً وقتی با بزرگان به میخواری می نشیند،خودرا ازهمه برتر می شمارد و مرا درمیان انجمن خوار می گرداند،اوگوهر بد خودرا پدیدار کرده است.در جشنی که برپا کرده بود وتمام بزرگان کابل درآن حضور داشتند،گفت ما تاکی باید به رستم باژ بدهیم ما میتوانیم جلوی سیستانی ها بایستیم و به آنها باج ندهیم.ازاین پس ما به رستم اهمیت نمی دهیم،زیرا مردی ما ازاو کمتر نیست.به من گفت توفرزند زال نیستی،اگر باشی هم ماارزشی برای زال قائل نیستیم.من درپیش بزرگان کابل شرمگین شدم ودلم به درد آمد.شاه کابل مرا به خواری ازشهر بیرون کرد.رستم چون سخنان شغاد را شنید خشگین شد وگفت:سخنی که گفته شود هیچگاه پنهان نمی ماند.ازشاه کابل ولشکر او اندیشه به دل راه مده که لشکر و تاج وتختش را درهم میشکنم.به خاطر این حرف هایی که زده است من اورا میکشم ودل دودمان اورا از کشتن او پیچان می کنم،سپس تورا به جای اوبر تخت پادشاهی کابل می نشانم وسربخت اورا به خاک می آورم.
ادامه دارد.
✅
@KHURASANO_SISTAN