۱۵ بخش۶ همی رخش زان خاک نویافت بوی تن خویـــش را کرد چون گردگوی همی جست و ترسان شد از بوی خاک زمین را به نعلش همی کرد چاک چنین تا بیامد میان دو چاه نزد گام رخش تکاور به راه دل رستم از رخش شد پر ز خشم زمانـــــــش خرد را بپوشید چشم یکـــــــــــی تازیانه برآورد نرم بزد تنک دل رخش را کرد گرم چو او تنگ شد در میان دو چاه ز چـــــنگ زمانه همی جست راه دو پایش فروشد به یک چاهسار نبد جــــــــــــای آویزش و کارزار بن چاه پر حربه و تیغ تیز نبد جای مردی و راه گریز بدرید پهلوی رخش سترگ بر و پای آن پهلـــوان بزرگ به مردی تن خویش را برکشید دلیر از بن چـــــــاه بر سرکشید چو باخستگی چشم ها برگشاد بدید آن بداندیش روی شغاد بدانست کان چاره وراه اوست شغاد فریبنده بدخواه اوست توضیح: رخش از بوی خاک تازه متوجه غیر عادی بودن زمین شدبنابراین تن خود را مانند گوی گرد می کرد که باخطر مواجه نشود.از جاهایی که احساس خطر می کرد بر میجست، چنانکه  خاک زمین بانعلش به هوا میرفت، رستم بارخش همچنان می رفت تا میان دوچاه رسید.رخش ایستاد و دیگر حرکت نکرد. رستم ازکار رخش خشمگین شد و چون زمان عمرش به پایان رسیده بود، چشم خردرا بست ویک تازیانه بررخش زد،رخش ناچار حرکت کرد وناگاه دوپایش درچاه فرو شد.ته چاه و دیواره های آن پرازنیزه وشمشیر بود و مردی و دلاوری رستم درآنجا کارسا‌ز نبود،شکم رخش براثر اصابت با شمشیر ها پاره شد تمام بدن رستم هم دربرخورد به شمشیرها ونیزه ها زخمی گردید. رستم بانیروی پهلوانی خود ازجای برخاست وبا تن زخمی چشم ها را گشود به بالا نگاه کرد و شغاد فریبنده را دید و دانست که این نقشه کار اوست. ادامه دارد. ✅ @KHURASANO_SISTAN