بسم‌الله رمان‌دخترقرتی،پسرطلبه🔥 پارت‌۵۴: "پاشا" محکم‌میزدم‌روی‌میز‌وفریاد‌میکشیدم _اه‌اه‌اه!لعنت‌بهت‌آرمان! صدای‌غیژ‌دراومد‌حتما‌نیماست _نیما‌برات‌ماموریت‌جدید‌دارم‌باید‌شر‌این‌آرمان‌واز‌سر‌ش‌کم‌کنم‌تااون‌هست‌من‌فرصت‌انتقام‌ندارم میری‌میگیریش‌و‌هربلایی‌میخوای‌سرش‌بیار تازه‌آزادی‌قبلش‌مست‌کنی،میدونم‌مست‌کنی‌وحشی‌تری کاررهام‌هم‌خودم‌ساختم‌ چرا‌زر‌نمیزنی؟؟؟؟ _من‌نیما‌نیستم صدای‌غیرآشنایی‌بود‌سرمو‌برگردوندم‌ صداغیرآشنا‌اما..چهره‌خیلی‌آشنا.. _امیرحسین؟ _خوبه‌که‌منو‌میشناسی‌‌‌اره‌خودمم شنیدم‌میخوای‌ازآرمان‌انتقام‌بگیری! _خب‌آره _منم‌هستم‌باهات‌آدم‌هم‌زیادداااارم! ولی‌اخرش‌ونیسم! _توبیا‌اخرشو‌باهم‌درست‌میکنیم! _حله‌پس‌همینارو‌که‌گفتی‌میدم‌به‌ادمم به‌فردا‌نرسیده‌پیشته‌میگم‌مست‌کنن‌ نگران‌نباش _توچه‌مشکلی‌باهاش‌داری؟ _خصومت‌شخصی!به‌خودم‌مربوطه این‌از‌منم‌وحشی‌تر‌بود..!‌گوشی‌شو‌گرفت‌و‌با‌یه‌تماس‌دستور‌داد _تاشب‌‌پیشته‌ "آرمان" قطره‌رو‌ریختم‌تو‌آب‌ودادم‌دستش اذان‌مغرب‌شده‌بود‌و‌باهم‌نماز‌خوندیم _آرمان‌جان‌افطار‌حاضره‌شیلان‌جون‌هم‌بالاست آیهان‌شروع‌کرده‌ گوشیم‌زنگ‌خورد‌محمدجواد؟ _جانم _سلام‌آرمان‌بیا‌دم‌در _چیشده؟ _بیا‌دم‌در _افطار‌نکنم؟دیشب‌سحر‌نخوردم‌گشنمه‌معدم‌دردگرفته _منتظرم قطع‌کردم‌و‌رو‌کردم‌بهش _خانوم _جان‌دلم _جواد‌زنگ‌زد‌میرم‌پایین‌یه‌سرمیام _زودتر‌بیایااا _راستی‌جانم _جانم _میدونی‌چند‌وقت‌دیگه‌..شب‌قدره؟ _خب؟ _میای‌اسمامون‌و‌عوض‌کنیم؟ یکه‌خوردم‌از‌این‌حرفش _خیلی‌یهویی‌بود‌یعنی‌چی؟ _من‌بشم‌فاطمه‌توعلی اونوقت‌توصدام‌میکنی‌فاطمه‌یِ‌علی توهم‌علی‌ِ‌منی!:))))))) خشکم‌زد‌از‌این‌پیشنهاد‌تنم‌لرزید‌.. _چشم‌بانو!‌هرچی‌توبگی.. _زودبیا‌علی! _چشم‌فاطمه‌یِ‌علی:)))) رفتم‌پایین‌یه‌هودی‌لیمویی‌تنم‌بود‌وشلوار‌مشکی کلاه‌هودی‌وگزاشتم‌سرم‌و‌درو‌باز‌کردم _جانم‌چیشده‌اینوقت‌شب؟ _امیرحسین _چیشده؟‌چرا‌اینطوری‌حرف‌میزنی _امیرحسین‌با‌پاشا‌همدست‌شده _مگه‌تومیدونی‌ماجرا‌از‌چه‌قراره؟ _معلومه‌که‌میدونم‌خودم‌امیر‌حسین‌وتعقیب‌کردم‌نقششون‌اینه‌تورو‌بگیرن _یعنی‌چی؟ _نقشه‌دارم _میفهمی‌چی‌میگی؟ _تومیری‌کوچه‌پایینی‌یه‌جای‌خلوت‌که‌خفتت‌کنن منم‌تعقیبت‌میکنم‌ازشون‌فیلم‌وعکس‌جمع‌میکنم با‌پلیس‌میام‌سراغشون اینطوری‌هم‌توآزاد‌میشی‌هم‌رهاخانم _اونوقت‌من‌چی؟ _شاید‌چنتا‌بلا‌سرت‌بیارن‌ولی‌باید‌تحمل‌کنی _ببین‌این‌قطره‌روبگیر قطره‌واز‌جیبم‌دراوردم‌ودادم‌دستش همچی‌ودرباره‌رهام‌گفتم _چرا‌چیزی‌نگفتید‌به‌کسی؟میدونی‌چه‌اتفاقی‌میوفته؟ _تنها‌نیا! _آیهان‌هم‌میارم _مراقب‌فاطمه‌من‌باش _فاطمه؟ _اسمشو‌عوض‌کرده‌جلو‌پای‌شما _به‌به.‌پس‌به‌خاطر‌فاطمه‌خانم‌هم‌شده‌تحمل‌کن _زود‌بیا! _برو‌آرمان‌برو!! محمدجواد‌رفت‌توخونه‌و‌من‌اول‌گوشیمو‌رو‌حالت‌ضبط‌گزاشتم‌و‌داخل‌جورابم‌‌. رفتم‌توکوچه‌پایینی‌یهو‌دستی‌رو‌صورتم‌قرارگرفت همونطور‌که‌جواد‌گفت‌ولی‌داشتم‌خفه‌میشدم دست‌وپامیزدم‌یهو‌نمیدونم‌چیشد‌یه‌چی‌داددهنم میتونستم‌ببینم‌بشنوم‌امابی‌حال‌شده‌بودم سوار‌یه‌ماشین‌شدم‌دونفر‌کنارم‌نشسته‌بودن ولی‌نتونستم‌زیاد‌بیدار‌بمونم متوجه‌شدم‌ماشین‌ایستاد‌یهو‌از‌پشتم‌یکی‌هلم‌داد افتادم‌پایین‌ماشین‌رفت بلند‌شدم‌ _چیکارم‌دارین‌اصلا‌شما‌کی‌هستین؟ _برو‌،اینچیزا‌به‌تومربوط‌نیست هلم‌داد _باشه‌باشه‌خودم‌میرم یه‌ویلای‌خیلی‌بزرگ‌بود‌آخه‌اینجا‌کجاست‌دیگه امیرحسین‌و‌پاشا‌باهم‌همدستی‌کردن‌که‌منو بیارن‌اینجا؟‌زهی‌خیال‌باطل خیلی‌خیلی‌بزرگ‌بود‌و‌دور‌برش‌از‌درختای‌ترسناک‌پر‌شده‌بود‌درختای‌سربه‌فلک‌کشیده‌وحشتناک. نمیدونم‌چرا‌از‌این‌درختا‌واز‌این‌خونه‌میترسیدم جاده‌های‌خاکی‌‌و‌برگ‌های‌پژمرده