مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_چهارم •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 💞 چند روز بعد مراسم ش
🌸🍃 🍃 ❤️ •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی رفته بود سراغ زن داداشم😐 و از من شکایت کرده بود🤕 گفته بود من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفتم، فقط به این خاطر که بیایم و قدم را ببینم و با او حرف بزنم😞 چند ساعت پشت باغچه خانه کشیک دادم تا اون رو ببینم بی انصاف حتی جواب سلام منو هم نداد🤕 قدم انگار منو دوست نداره😔👌 💠نزدیک ظهر دیدم خدیجه اومد خونمونو گفت قدم عصر بیا کمکم😊 عصر رفتم خونشون داشت شام می پخت. رفتم کمکش ...غافل از اینکه برام نقشه کشیده بود😅 همینکه اذان مغرب رو دادندو هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد☺️👌 از دست خدیجه کفری شدم😕 گفتم اگه مامان و حاج اقا بفهمن هر دومون رو میکشن.😒 خدیجه گفت اگه تو دهانت سفت باشه کسی نمیفهمه😝داداشتم امشب خونه نیست و نمیفهمه😌 بعد اینکه خیالم راحت شد زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟ کچل بود😬 خدیجه تعارفش کرد و اومد تو اتاقی که من بودم. سلام داد بازم نتونستم جوابشو بدم😬 بلند شدم رفتم اون یکی اتاق 😐👌 صدام زدن و کمی بعدم با صمد اومدن اتاقی که من بودم ...🙄 من موندم و صمد💕 اومدم از اتاق بیام بیرون که جلومو گرفت و گفت کجا چرا ازم فرار میکنی؟ بشین باهات کار دارم💁♂ سرم و پایین انداختم و نشستم. اونم نشست البته با فاصله خیلی زیاد ازمن👉 بعدم شروع کرد به حرف زدن ... منم سرم پایین بود و چیزی نمیگفتم ... آخرش عصبانی شد😠گفت توهم چیزی بگو و حرفی بزن تا دلم خوش بشه😕 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• هر شب در ڪانال☺️👇🏻 📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚