🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_پنجم
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی رفته بود سراغ زن داداشم😐
و از من شکایت کرده بود🤕
گفته بود من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفتم، فقط به این خاطر که بیایم و قدم را ببینم و با او حرف بزنم😞
چند ساعت پشت باغچه خانه کشیک دادم تا اون رو ببینم بی انصاف حتی جواب سلام منو هم نداد🤕
قدم انگار منو دوست نداره😔👌
💠نزدیک ظهر دیدم خدیجه اومد خونمونو گفت قدم عصر بیا کمکم😊
عصر رفتم خونشون داشت شام می پخت.
رفتم کمکش ...غافل از اینکه برام نقشه کشیده بود😅
همینکه اذان مغرب رو دادندو هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد☺️👌
از دست خدیجه کفری شدم😕
گفتم اگه مامان و حاج اقا بفهمن هر دومون رو میکشن.😒
خدیجه گفت اگه تو دهانت سفت باشه کسی نمیفهمه😝داداشتم امشب خونه نیست و نمیفهمه😌
بعد اینکه خیالم راحت شد زیر چشمی نگاهش کردم.
چرا این شکلی بود؟
کچل بود😬
خدیجه تعارفش کرد و اومد تو اتاقی که من بودم.
سلام داد بازم نتونستم جوابشو بدم😬
بلند شدم رفتم اون یکی اتاق 😐👌
صدام زدن و کمی بعدم با صمد اومدن اتاقی که من بودم ...🙄
من موندم و صمد💕
اومدم از اتاق بیام بیرون که جلومو گرفت و گفت کجا چرا ازم فرار میکنی؟
بشین باهات کار دارم💁♂
سرم و پایین انداختم و نشستم.
اونم نشست البته با فاصله خیلی زیاد ازمن👉
بعدم شروع کرد به حرف زدن ...
منم سرم پایین بود و چیزی نمیگفتم ...
آخرش عصبانی شد😠گفت توهم چیزی بگو و حرفی بزن تا دلم خوش بشه😕
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚
http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚