🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_پنجاه
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
میخندید و دندانهای سفیدش برق میزد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان😭 و سیاهپوش دور و برمان نبودند. دلم میخواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانیاش را ببوسم .
زیر لب گفتم :«خداحافظ» همین، دیگر فرصت حرف بیشتری نبود.😔 چندنفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم.
🌺سنگ لحد را که گذاشتند و خاکها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پارهٔ آتشی که از دیشب توی قلبم گُر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بیحس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بییار و یاور، بیهمدم و بیهمنفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بیتکیهگاه و بیاتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی میافتادم ته یک درهٔ عمیق .🕳
کمی بعد با پنج تا بچهٔ قد و نیمقد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمیشد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند.😓 دستم را گرفتند و سوار ماشین🚙 کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش میآمدند. از خاطراتشان با صمد میگفتند. هیچ کس را نمیدیدم. هیچ صدایی نمیشنیدم. باورم نمیشد صمدِ من آن کسی باشد که آنها میگفتند. دلم میخواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچهها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچههایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را میدهند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. مهدیِ سه ساله مرد خانهٔ ما شد .
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه میدمش، بویش را حس میکردم .
آن پیرهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جالباسی زدم؛ کنار لباسهای خودمان. بچهها که از بیرون میآمدند، دستی روی لباس بابایشان میکشیدند. پیراهن بابا را بو میکردند. میبوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباسهای ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود .
بچهها صدایش را میشنیدند :«درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید .»
گاهی میآمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم میگفت :«قدم! زود باش بچهها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش میدهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت نمیروم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشستهام. منتظر توام. ببین بچهها بزرگ شدهاند .
دستت را به من بده. بچهها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیهٔ راه را باید با هم برویم ...»
#پایان
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚
http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚