#ریحانه
#داستان
#خواهرم_حجابت
💬یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی
#آرایش💄💅 و با
#پوشش_نامناسب راهی خیابونای شهر شد ... همینطوری که داشت میرفت وسط متلکای جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد :
"خواهرم حجابت! بخاطر
#خدا حجابت رو رعایت کن"
نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه
از همونا که ازشون متنفر بود!😣
به دوستش گفت باید حال اینو بگیرم، وگرنه شب خوابم نمیبره!!😡
مسیرشو سمت اون آقا کج کرد و گفت:
"تو اگه راست میگی چشمای خودتو کنترل کن و نگام نکن با اون ریشای مسخرهات" بعدشم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن ...
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و گفت: خدایا این کم رو از من قبول کن.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
⚡️پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و یهو حمله کرد بهش و به زور اونو سمت ماشینش کشید ...😰 دختر شروع کرد به داد و فریاد، اما کسی جلو نیومد، با صدای بلند التماس کرد، اما همه تماشاچی بودن، هیچکدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک میانداختن و زیباییشو تحسین میکردن حاضر نبودن جونشونو به خطر بندازن😏
دختر دیگه داشت ناامید میشد که دید یه جوون به سمتشون میاد و فریاد میزنه؛ آهای بی غیرت ولش کن، مگه خودت ناموس نداری.
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت: خواهرم شما برو و یه تنه مقابل دزدای
#ناموس ایستاد👌
دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یکدفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید جوون ریشو از همونا که به نظرش
#افراطی بودن و ازشون متنفر بود، افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق خون شده ...💥
ناخوادآگاه یاد دیروز افتاد ...💭😞
☝️وقتی خواستن به زور سوارش کنن همون کسی بخاطرش از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت: خواهرم حجابت!
قرارگـــاهفرهــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلــــومـ
🌿
http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿