ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ یک هفته میشد که با بچه‌ هام سرگرم بودم دوست نداشتم کسی بیاد دیدنم گفته بودم در باز نمیکنم ولی آرش هرروز میومد‌ دم در در میزد باز نمیکردم میرفت. زهرا و امیر علی دیگه به این تنهایی عادت کرده بودن باهم بازی می‌کردن خودشون برای خودشون خوردنی دست و پا میکردن و میخورن و می‌خوابیدن‌ یه افسرده ی به تمام معنا بودم بعد از حیدر همه چی برام رنگ باخته بود یک سال تمام اندازه ی تمام عمرم پیر شدم و انتظار کشیدم تا بیاد بچهامو‌ به دندون گرفتم تا بیاد، تا بیاد و غم از دلم ببره اومد، ولی با سر و همسر و منو شکست، هر زنی جای من بود نمیموند کنار مرد بی وفایی چون حیدر حتی با فراموشی که گرفته بود ساعت نزدیک به ده صبح بود زهرا و امیر علی خواب بودن کنار خودمم عین مرده های متحرک با موی پریشون وسط اتاق دراز کشیده بودم میدونستم الان آیفون به صدا در میاد و آرش میاد پشت در. افکارم تموم نشده بود که آیفون زد، همیشه ده تا میزد جواب نمیدادم میرفت امروز شد بیست تا و ول کن نبود ترسیدم بلند شدم رفتم جلوی آیفون آرش بود ولی با اخم و مصمم‌. گوشی آیفون رو برداشتم قبل از اینکه بگم بله گفت _چرا جواب نمیدی تو شاید من دارم پشت در میمیرم مگه بچه ای ماهورا خانم زشته خودت هیچی اون دوتا طفل معصوم چه گناهی دارن که حبسشون‌ کردی تو خونه خجالت بکش خجالت بکش. بعد هم بدون خداحافظی رفت شوکه بودم حرفهاش رو دلم سنگینی کرد انتظار اینهمه عصبانیت رو نداشتم دوست نداشتم تو این موقعیت کسی دعوام کنه گوشی آیفون رو گذاشتم و روی پام نشستم همونجا انقدر اشک ریختم که زهرا بیدار شد با دیدنم اومد سرمو بغل گرفت چقدر دلم شکست ولی انگار با گریه سبک شده بودم حالم بهتر بود همون لحظه امیر علی هم بیدار شد و صداش اومد دست زهرا رو گرفتم و سه تایی با هم رفتیم دوش گرفتیم بچهام میخندیدن‌ شاد تر شده بودن حالشون بهتر بود. لباس جدید پوشیدم و لباس های نو هم به تن بچها کردم موهامو بعد یک هفته شونه زدم و رفتم جلوی آینه به صورت لاغر و چروکیدم‌ نگاه نکردم به برق چشمای زهرا نگاه کردم و شادی امیر علی. دستشونو‌ گرفتم رفتم اشپزخونه اول سه تا نیمرو درست کردم بعد هم وسایل ماکارونی گذاشتم کنار هم. تا بعد از ظهر با بچهام خوشحال و شاد بودم انقدر باهم بازی کردیم که خوابشون برد بعد این مدت خودم هم به خواب احتیاج داشتم خواب آرومتر و راحت‌تر. وقتی از خواب بیدار شدم‌ نزدیک اذان مغرب بود. بلند شدم آماده شدم مانتو شلوار و چادرمو‌ پوشیدم. زهرا رو بیدار کردم و وسایل مورد نیازمون‌ رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون من احتیاج داشتم به بودن در کنار خانواده ام. رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜