ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_36 #ماهورآ مازیار اولین نفر از خواب بید
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 استرس و دلهره ی تلخ و شیرینی افتاد تو جونم هم ترس داشتم هم شوق هم ترس نبودن امیرحیدر هم شوق دیدنش اینجا اقای ایزدی کت شلوار قهوه ای و برازنده ای پوشیده بود نفر اول وارد شد بعد خانم ایزدی درحالیکه چادرشو با دندون گرفته بود و جعبه ای شیرینی دستش بود شروع کرد به احوال پرسی حواسم به در بود چرا کسی که میخواستم وارد نمیشد فاطمه خانم هم دست دختر بچه ای رو گرفته بود با شلوغ بازی وارد شد با بقیه سلام علیک کرد و رسید به من که مات درگاه ورودی در بودم _ماتت برده چرا ماهورا بانو؟ وای خدا نکنه لو داده باشم احوال دلمو دستی به گونه ام کشیدم چادرمو مرتب کردم _نه عزیزم بفرمایید بشینید چشمکی زد و کنار مادرش نشست صدای یا الله مردونه ای قلبمو ویرون کرد امیرحیدر با هیبت پرجذبه ای که تو اون کت و شلوار مشکی زیباتر و با وقار تر شده بود دسته گل به دست وارد شد جمعی سلام کرد و مستقیم رفت سمت بابا مردونه و محکم دست بابا رو گرفت بعد رو به روی مامان گردن خم کرد و سلام داد مارال پیش دستی کرد در سلام دادن _سلام اقای ایزدی کوچک خوش امدید چه دسته گل زیبایی بدین به من امیرحیدر که پیش بینی چنین حرفایی رو از طرف مارال نکرده بود دستپاچه گل رو داد دستش و جواب داد _بفرمایید خدمت شما قلبم داشت از جا کنده میشد یا زهرا نکنه اومده باشه خواستگاری برای مارال من چجوری کنار بیام برای نبض دلی که برای امیرحیدر؛ تند تند میزد و خواهری که خبر نداشت یا زهرا خودت توانی بده که سرجام محکم بایستم و قد خم نکنم جلوی ابروم مارال گل رو برداشت رفت سمت اشپزخونه امیرحیدر با مکث و طمانینه قدم برداشت سمت من چرا احساس میکردم تمام نگاه ها سمت ماست وجود عرق کف دستم رو به وضوح احساس میکردم رو به روم ایستاد سرشو خم کرد _سلام اخ که چقدر صداش گرم و گیرا بود من با بغض ته گلوم چجوری جواب میدادم به مردی که از روز اول طعم شیرین عشقش به دلم ننشسته؛ از دستم رفت _سلام،،، خوش امدید انقدر با مکث و فاصله جواب دادم که خودش هم تعجب کرده بود _اقای ایزدی بفرمایید کنار من بشینید مازیار نجاتم داد و امیرحیدر رو راهنمایی کرد سمت خودش بالاخره تونستم بشینم تا استرسم کم بشه مارال بیخیال تر از این حرفا شاد و شنگول اومد نشست کنارم و زیر گوشم پچ زد _امیرحسین گفت داریم میایم آه خدایا خوشبخت باشی خواهر خوبم امیرحسین یا امیرحیدر هردو برازنده هستن برای تو اشک تا مرز چکیدن به چشمم هجوم آوورد تحمل این مجلس برام سخت بود از جا بلند شدم و پناه بردم به آشپزخونه پشت سینک ظرفشویی ایستادم و بیصدا ناله زدم خدایا خودت کمکم کن صدای اقای ایزدی از تو هال شنیده میشد با شادابی رو به بابا گفت _خب اقا رضا ما وعده ی هییت هم داریم برای همین زود میرم سر اصل مطلب تا چند ثانیه ی دیگه مارال از پدر خواستگاری میشد برای امیرحیدر _خانم و دختر خانم ما چند وقتیه مشتری پروپاقرص کار دست دختر خانمتون هستن چندباری هم از خواست خدا امیرحیدر پسر کوچکتر خانواده رو فرستادن دنبال سفارشات تا شبی که به لطف حضرت زهرا خانم ایزدی اومده بود برای لباس هییت و مثل قبل امیرحیدر اومده تا تحویل بگیره بابا تایید میکرد حرفش رو _خلاصه ی کلام اینکه امیرحیدر ما یه شبیه دختر شما به دلش نشسته و برخلاف تصمیماتی که داشته برای خودش؛ اجازه خواستگاری خواسته از شما که ظاهرا اجازه دادین و ما الان از این باب در خدمتیم الان هم ریش و قیچی دست شما و دختر خانمتون با کف دست صورتمو پوشوندم لبامو گاز گرفتم که مبادا صدای هق هقم بلند بشه پس مامان و مارال میدونستن فقط من خبر نداشتم پس اگه مارال منتظر خانواده ایزدی بود چرا از اومدن امیرحسین هم خوشحال بود _والا اقای ایزدی من ماهورا جان رو در جریان نگذاشتم تا اقا امیرحیدر خودشون باهاش حرف بزنن شاید اینجوری بهتر باشه چی میگفت مامان چه ربطی به من داشت مارال باید تصمیم میگرفت _پس صداشون بزنید تشریف بیارین انگاری حدس زده بود که فرار کردن رفتن پستوی خونه اقای ایزدی مزاح کرد و بقیه خندیدن بیخبر از حال دل من تا بالاخره مامان صدام زد _ماهورا خانم مادر تشریف نمیاری؟ از حضرت زهرا مدد خواستم و دستی به چشمام کشیدم سر به زیر رفتم تو هال رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜