۴ ❇️ احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند چون دیگر مشکلی نداشتم ، آرام و سبک شدم. ❇️ چقدر حس زیبائی بود ، درد از تمام بدنم جدا شد. ❇️ احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر ، عمل خوبی بود. ❇️ با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. ❇️ برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم. از لحظه های کودکی تا لحظه‌ای که وارد بیمارستان شدم. همهٔ آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت... ❇️ چقدر حس و حال شیرینی داشتم. در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را می‌دیدم. ❇️ در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خود دیدم. بسیار زیبا بود. ❇️ او را دوست داشتم. می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. با خودم گفتم: چقدر زیباست، چقدر آشناست ، او را کجا دیدم؟! ❇️ سمت چپم را نگاه کردم. عمو و پسر عمه ام ، آقاجان و پدر بزرگم ایستاده بودند... ❇️ عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود. ❇️ از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم، بسیار خوشحال شدم. ❇️ ناگهان یادم آمد جوان سمت راست را... حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزرائیل! ❇️ با لبخندی به من گفت : برویم. با تعجب گفتم کجا؟ دوباره نگاهی به اطراف انداختم. ❇️ دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت: مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد. ❇️ خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من می توانستم صورتش را ببینم! ❇️ می فهمیدم که در فکرش چه می‌گذرد و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. ❇️ از پشت در بسته لحظه ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. ❇️ برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت: ❇️ خدا کند که برادرم برگردد... دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه کنیم... ❇️ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه‌های من چه کند!!! ❇️ کمی آن طرف در ، یک نفر در مورد من  با خدا حرف میزد. جانبازی بود که روی تخت خوابیده بود ، برایم دعا می کرد. ❇️ قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم. ❇️ این جانباز خالصانه می گفت: خدایا من را ببر اما او را شفا بده. زن و بچه دارد ... ❇️ ناگهان حضرت عزرائیل به من گفت : دیگر برویم... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni