📌 به دنبال مادر... 🎤 نشسته بودم میون روضه و خداخدا می‌کردم‌ کاش مداح برگرده بگه آی جماعت، دروغ خوندم. از نشستن یک دست کوچیک رو شونم، به خودم اومدم. برگشتم نگاهش که کردم، دنیا رو سرم خراب شد. دخترک، میون خانم‌های گریه‌کن، گِرِه روسریش رو محکم گرفته بود تا کمتر موهای طلاییش به چشم بیاد! به بالای مجلس نگاه می‌کرد. تابش چراغ سبزی که مجلس رو روشن نگه‌ داشته بود، خیلی به چهرهٔ ظریف و معصومانه‌اش میومد. ▪️ چشماش از ابرهای بهاری هم بارونی‌تر بود. سعی می‌کرد مانع بارش اشک‌هاش بشه تا بتونه جمعیت رو واضح ببینه. بغضم ترکیده بود؛ همیشه از تصور روضه‌ها فراری بودم. با تمام توان، صدام رو جمع کردم و گفتم: «چی‌ شده قربونت بشم؟» ایستاده بود ولی من هنوز هم باید سرم رو خم می‌کردم تا صداش رو بشنوم. با لکنت می‌گفت: «ما...ما...نَ...مم...» گفت و رفت تا باز دنبال مادرش بگرده. ▫️ دستش رو از روی شونم برداشته بود ولی انگار وزنه‌ای از غم، روی قلبم جا گذاشته بود. تازه کمی درک کردم شنیدن کِی بوَد مانند دیدن! یا بقیة‌الله... 📖 ؛ به مناسبت شهادت سلام‌الله‌علیها ☑️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran