🎬: ایلماه با سرعت می دوید، انگار افسار حرکاتش دست خودش نبود، در این شهر غریب در این قصر غریب تر، نمی دانست به کجا برود. بالاخره چشم باز کرد و خودش را در عمارت ولیعهد و اتاق زیر پله ها دید. نمی دانست این راه را چگونه طی کرده، او که تنها یک روز از اقامتش در این قصر می گذشت، انگار ضمیر ناخوداگاهش آدرس ها را دقیق به خاطر سپرده بود که اینک سر از اتاق عاریتی خودش درآورده بود. ایلماه خود را به آغوش تختخواب سپرد و با صورت روی تشک نرم با ملحفه ای سفید که گلهای درشت قرمز داشت، فشار می آورد گویی می خواست فریادش را در دل تشک خاموش کند، او گریه هایش را به یاد نداشت ، آخر ایلماه با گریه بیگانه بود، دختری که اینک چون مردی جنگجو قد علم کرده بود با گریه مناسبتی نداشت اما اینک باران اشک چشمانش بدون اذن و اجازه این دختر لجوج و متکبر، باریدن گرفته بود. ایلماه آنقدر اشک ریخت که پلکهایش سنگین شد و به خواب رفت او نمی دانست چقدر گذشته و چه مدت در خواب بوده که با تقه های پی در پی که به در می خورد از خواب پرید. مثل انسان های گیج ، اطراف اتاق را به دنبال کلاهش می گشت و بالاخره آن را لبه تخت و زیر ملحفه پیدا کرد. کلاه را بر سرش گذاشت و تا پایین ابروهایش آورد، مانند کودکی غمزده دماغش را بالا کشید و همانطور که گلویی صاف می کرد تا اثری از بغض در صدایش نباشد گفت: پشت در کیست و چه می خواهی؟! صدایی نا آشنا که بی شک متعلق به یکی از خواجه های دربار بود از پشت در بلند شد: جناب محافظ مخصوص! چرا زودتر جواب ندادید؟! در را باز کنید، جناب ولیعهد مدتی ست در اتاق کارشان منتظر شما هستند، سریع خود را به او برسانید. ایلماه جلوی آیینه ای که کنار در اتاق داخل دیوار سفید کارگزاری شده بود و اطرافش به طرز زیبایی با گچ بری تزیین شده بود نگاهی به خود انداخت، دستی به زیر چشمهایش کشید و با مرتب کردن لباسش در را باز کرد. خواجه که هنوز پشت در بود، نگاهی عجیب به سر تا پای ایلماه انداخت و همانطور که پشتش را به او می کرد به انتهای تالار اشاره نمود و گفت: فوری به آن اتاق مراجعه کنید، جناب ناصرالدین میرزا منتظر شما هستند و سپس همانطور که از ایلماه دور می شد زیر لب گفت:نمی دانم چه در وجود این جوان شلخته که از هر فرصتی برای خواب استفاده می کند وجود داشته که ولیعهد او را به عنوان محافظ مخصوصش انتخاب کرده است. این سخن گرچه آهسته ادا شد، اما ایلماه آن را شنید و در آن شلوغی های ذهنش به این فکر می کرد که بی شک این خواجه هم جاسوسی از جاسوس های ملک جهان خانم است و با آوردن نام ملک جهان خانم دوباره داغ دلش تازه شد. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی ❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌🌺@mahdvioon 🌺❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌ ٠٠••●●❥❥❥❥🌸 ٠٠••●●❥❥❥❥🌺 ٠٠••●●❥❥❥❥🌼