eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
21هزار ویدیو
147 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: بالاخره گروه استقبال از ولیعهد ایران به خارج از شهر آمد و ناصرالدین میرزا با جلال و شکوهی بسیار وارد شهر شد ایلماه با نگاهی سرشار از تعجب همه جا را زیر نظر داشت، وقتی جلوی دروازه بزرگ تهران رسیدند، زیر لب سوت ریزی کشید و غرق عظمتش شد، وارد شهر شدند، صدای برخورد سم اسب با سنگفرش زمین، آهنگی زیبا در گوش ایلماه بوجود می آورد. او که تا به حال پایش را از کهنمو بیرون نگذاشته بود، اینک با دیدن تهران و مردمش، مردمی که از همه طیف در آن بود، غرق دید زدن اطراف شده بود. ناصر میرزا که در کنار مهدی قلی بیگ و عباس میرزا اسب می راند، تمام حواسش در پی ایلماه بود و کاملا می دید که این دخترک جسور چگونه از دیدن این شهر غرق شگفتی شده است. مردم کوچه و بازار با دیدن کاروان شاهی، راه را باز کرده بودند و به داخل حجره ها هجوم برده بودند و هر کدام از پشت شیشه، ولیعهد جوانشان را می دیدند و در گوش هم پچ پچ می کردند. کاروان از شهر گذشت و به ورودی قصر رسید، دروازه قصر با پارچه های نواری شکل رنگ رنگی تزئین شده بود و با ورود ناصر میرزا شیپورهای دو طرف دروازه که داخل برجکهای ورودی قصر بودند به صدا در آمدند. ایلماه هنوز عجایب شهر را هضم نکرده بود که با عظمت قصر روبه رو شد و احساس می کرد روح او هم چنین عظمتی می خواهد و آرزو می کرد کاش او در قصر می بود، او هنوز از خطرات این قصر مرموز چیزی ندیده بود و گمان می کرد که مردم قصر هم دلی زیبا و بزرگ به زیبایی قصر دارند. جلوی ورودی قصر، کالسکه ای اعیانی که بر روی دیواره اش کنده کاری هایی از شیری شرزه شده بود، انتظار ولیعهد را می کشید. ناصر میرزا از اسب به زیر آمد و با احترامی زیاد سوار کالسکه شد و همانطور که از پله های کالسکه بالا می رفت، نگاهی به ایلماه کرد و اشاره نمود که با اسب در کنار کالسکه حرکت کند، ایلماه که وظایفش را خوب می دانست با تکبری که مخصوص خودش بود، سری تکان داد . کالسکه در جاده ای کم عرض و سنگ فرش که دو طرفش زمین های بزرگ چمن به چشم می خورد و ردیف درختان سر به فلک کشیده و سبز مانند دو خط موازی دو طرف جاده را پوشانده بودند، حرکت کرد و ایلماه هم به دنبالش و دیگر محافظان در پی ایلماه حرکت کردند، حالا همه محافظان فهمیده بودند که بهروز مورد اعتمادترین آدمی هست که ولیعهد به همراه دارد و نا خوداگاه بدون در نظر گرفتن سن کم این سرباز جوان، از او تبعیت می کردند. بالاخره به عمارت شاهانه رسیدند، ناصر میرزا از کالسکه پیاده شد و به همراه مهدی قلی بیک داخل تالار عمارت شد تا به پدرش، محمد شاه عرض احترام کند و تمام محافظین و سربازان و در کنارشان بهروز، جلوی درب عمارت شاهانه که محل اقامت شاه قاجر بود منتظر دستور بعدی ایستادند. جلوی عمارت حوض آبی بزرگ دایره مانند بود که با رنگ آبی رنگ گرفته بود و پر از آب بود و وسط حوض فواره ای به چشم می خورد که آب را به اطراف می پاشید و در اطراف این حوض گلدان هایی که هر کدام گلی زیبا از انواع رنگها داشتند جای گرفته بود. ایلماه نفسش را محکم به داخل کشید تا عطر گلها را که هوش از سرش پرانده بود به جان کشد ادامه دارد... ✏️به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🎬: دقایق به کندی سپری میشد و بالاخره بعد از گذشت ساعتی، ناصر میرزا از عمارت شاهانه بیرون آمد و دوباره سوار بر کالسکه به طرف اقامتگاه ولیعهد راه افتاد و ایلماه هم سوار بر اسب به دنبالش راهی شد. ایلماه با دیدن شکوه و عظمت قصر با خود می گفت که این قصر اندازه شهری کوچک در دل تهران است و چندین برابر روستای کهنمو ست بالاخره به اقامتگاه ناصر میرزا رسیدند، عمارتی بزرگ و بسیار زیبا با پنجره های مشبک و رنگ رنگی که گویی هر کدام به نحوی به او چشمک میزدند، این نمای بیرونی اقامتگاه بود و او هنوز پا به درون آن نگذاشته بود. کالسکه ایستاد و ولیعهد پیاده شد، ناصر میرزا با اشاره به ایلماه به او فهماند تا او را همراهی کند. ایلماه یک قدم عقب تر از ناصر میرزا قدم بر می داشت ناصر میرزا وارد عمارت ولیعهد شد، ایلماه می خواست به دنبالش وارد شود نگهبان جلوی در جلویش را گرفت و گفت: نه تو کجا؟! در اینجا فقط ولیعهد و میهمانان خاصش حق ورود دارند تو نگهبانی بیش نیستی. ناصر میرزا به عقب برگشت و با تحکمی در صدایش گفت: راه را باز کن، ایشان بهروز، نگهبان و محافظ مخصوص من هستند هر جا که من بروم مثل سایه پشت سرم می آید نه الان و نه هیچ وقت دیگر حق نداری جلوی راه او را سد کنی این حرف را به همه ی نگهبانان برسان سرباز بیچاره چشمی گفت و عقب رفت ایلماه از سخنان ناصر میرزا لبخندی به چهره آورد و پشت سرش وارد اقامتگاه شد. ورودی اقامتگاه تعدادی خواجه با سری پایین ایستاده بودند و به او ادای احترام کردند، گویا کارهای این اقامتگاه بر عهده این خواجه ها بود ناصر میرزا رو به بزرگ خواجه ها کرد و گفت: خوبی خواجه سلماس؟ سالهاست که ندیده ام تو را و فکر می کردم مرده باشی و با این حرف لبخند کمرنگی زد. خواجه سلماس با حالت کمرویی و شرمساری سرش را پایین انداخت و گفت: من همیشه در خدمتم و دعاگوی شما هستم ناصر میرزا نگاهی به سقف کنده کاری شده تالار عمارت که جای جای آن با آینه های کوچک و بزرگ تزیین شده زود، کرد و سپس از زیر چشم قالی های ایرانی و مبل های سلطنتی با حاشیه طلایی را نگاهی انداخت و گفت این عمارت ولیعهد گویا تازه تاسیس شده از شما می خواهم همه جای عمارت را به من نشان دهید خواجه سلماس دست روی چشم گذاشت و گفت: بفرمایید! ناصر میرزا به ایلماه اشاره کرد و گفت: آهای محافظ! شما هم همراه ما باش، ایلماه چشمی گفت و همراه ناصر میرزا شد و به دنبال خواجه سلماس حرکت کردند. اقامتگاه در دو طبقه برپا شده بود طبقه پایین شامل تالار پذیرایی آشپزخانه شاهانه و چند اتاق که مخصوص درس و مطالعه و کار ولیعهد بود و از گوشه تالار پله های مرمرین که با قالی های نرم و ابریشمین پوشیده شده بود به طبقه بالا ختم میشد و در طبقه بالا هم چند ردیف اتاق بود که نقش خوابگاه و اتاق خصوصی را داشتند. خواجه سلماس همه جا را به ناصر میرزا نشان داد ناصر میرزا همانطور که سرش را تکان می داد چشمکی به ایلماه زد و به او فهماند با دقت همه جا را نگاه کند. ایلماه غرق زیبایی و شگفتی این عمارت که بی شباهت به بهشت نبود شده بود. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🎬: روز اول به خاطر خستگی ولیعهد، اغلب اوقات آنها در حال استراحت بودند به ایلماه اتاقی در طبقه اول عمارت ولیعهد دادند. اتاقی که درست زیر پله ها قرار داشت و برای آنان شاید حکم انبار کوچکی را داشت ولی همین اتاق که نقش انبار عمارت را داشت از اتاق ایلماه در روستای کهنمو بزرگتر و زیباتر بود که با وسایلی گران قیمت پوشیده شده بود، در این اتاق تختی یک نفره که روی آن تشکی نرم و بالشتی که بی شک از پر قو بود وجود داشت و کمدهای چوبی که در هر کدام چیزی به چشم می خورد، قرار داشت ایلماه داخل اتاق برای اولین بار بعد از سفر، لباس مردانه را از تن بیرون آورد و در قالب دخترکی بازیگوش درآمد که به جایی اعجاب انگیز آمده و بعد از کنکاش در وسایل اتاق ، در را محکم بست و خود را به تختخواب گرم و نرم سپرد. خورشید تازه از پشت کوه ها سر زده بود که ناصر میرزا به همراه بهروز از عمارت ولیعهد خارج شدند تا ولیعهد برای صرف صبحانه خود را به عمارت پدرش محمدشاه قاجار برساند و همراه پدر و مادرش ملک جهان خانم صبحانه را صرف کنند و ایلماه هم در آن زمان پایین عمارت منتظر برگشتن ناصر میرزا بود. بعد از صرف صبحانه، ملک جهان خانم به ناصر میرزا دستور داد که به عمارت ملکه بیاید او می خواست به طور خصوصی با پسرش صحبت کند. ایلماه جلوی عمارت مانند نگهبانی کارکشته نگهبانی می داد و مدام با قدم های بلندش از این طرف به آن طرف می رفت، در همین حین متوجه حضور ناصر میرزا شد که بالای پله ها ایستاده بود، ایلماه می خواست خودش را با شتاب به او برساند و از چهار پله جلو عمارت بالا برود که متوجه حضور ملک جهان خانم شد که داشت از عمارت شاهانه خارج میشد و درست پشت سر ناصر میرزا بود. ایلماه ترسید که ملک جهان خانم او را ببیند، برای همین خودش را کنار کشید او تصمیم گرفته بود تا سر حد امکان از این زن مرموز که ناصر میرزا هم از او حذر می کرد، دوری کند. ملک جهان خانم بیرون آمد بدون آنکه کوچکترین نگاهی به نگهبانان قصر و ایلماه کند، رو به ناصر میرزا گفت: به دنبال من بیا! ناصر میرزا که انگار می خواست کلامی به ایلماه بگوید کمی تعلل کرد که همین باعث عصبانیت ملک جهان خانم شد و ملک جهان خانم برای بار دوم گفت: مگر نشنیدی؟! گفتم همین الان به دنبال من بیا... ناصر میرزا گفت: چشم به روی چشم حالا چه توفیری می کند، الان بیایم یا نیم ساعت دیگر؟! اجازه بدهید کاری واجب دارم و برمی گردم. ملک جهان خانم با تغَیّر گفت: همین الان باید بیایی ناصر میرزا چشمی گفت و به ناچار به دنبال ملک جهان خانم حرکت کرد بهروز هم به دنبال آنها روان شد قلب ایلماه درون دلش به شدت می تپید، چرا که فاصله اش با بانوی اول ایران که برای او حکم عزرائیل را داشت کمتر از چند قدم بود و از طرفی انگار دلش گواهی خبرهای بدی به او میداد، احساسی گنگ و خیلی بد داشت. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی ❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌🌺@mahdvioon 🌺❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌ ٠٠••●●❥❥❥❥🌸 ٠٠••●●❥❥❥❥🌺 ٠٠••●●❥❥❥❥🌼
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_شانزدهم🎬: روز اول به خاطر خستگی ولیعهد، اغلب اوقات آنها در حال استراح
🎬: فاصله عمارت شاهانه تا اقامتگاه ملکه زیاد نبود و البته این فاصله کم، بسیار روح افزا و مملو از گلهای رنگانگی بود که ایلماه با اینکه بچه روستا و جنگل بود، نمونه اش را در آنجا ندیده بود، اصلا نگاه کردن به اینهمه زیبایی و گلهای مختلف روح او را جلا میداد و کمی از استرسش کم می نمود. جلوی پله های عمارت ملکه رسیدند، ایلماه می خواست همانند قبلا که جلوی عمارت شاهانه به انتظار نشسته بود، منتظر ناصر میرزا باشد که ناصر میرزا با نگاه کوتاهی که به پشت سرش کرد به او اشاره ای نامحسوس نمود تا دنبالش بیاید و این نشان میداد که ناصر میرزا علاقه شدیدی به ایلماه دارد و از نگرانی او آگاه است و می خواهد ایلماه در همان لحظه اول از علت احضارش توسط مادر باخبر شود. البته ایلماه هم کلاهی بر سر داشت که تا روی ابروهایش را پوشش می داد و چهره اش قابل تشخیص نبود و از طرفی ملک جهان خانم چندین سال بود ایلماه را ندیده بود و نمی توانست چهره او را که اینک همچون دخترکی نوجوان و سرزنده در قالب مردی جوان در زیر کلاه و لباس سربازی پنهان بود، تشخیص دهد. ایلماه در حالیکه چهره اش جدیت همیشگی را داشت اما در دل از اینهمه توجه ناصر میرزا به او شاد بود، پس به دنبال ناصر میرزا حرکت کرد و باز جلوی ورودی در عمارت ، نگهبان مانع ورود او شد و ناصر میرزا با لحنی قاطع گفت: بهروز محافظ مخصوص من است و باید سایه به سایه ام حرکت کند. نگهبان که بی اجازه ملک جهان خانم قادر نبود حرکتی کند ، منتظر امر ملک جهان خانم بود که در این هنگام ملکه ایران نگاهی سرسری به ایلماه کرد و با اشاره دست به نگهبان فهماند مانع ورود ایلماه نشود و سپس خودش را نزدیک ولیعهد کشانید و گفت: مگر صد بار به تو نگفتم که به هیچ کس جز خودت اعتماد نکن، این محافظ شخصی آیا آنقدر مطمين است که می تواند به عمارت ملکه قدم نهد؟! و بعد آهسته تر ادامه داد: اینبار برای اینکه شان و منزلتت در بین سربازان حفظ شود با این کار مخالفتی نکردم، اما دیگر تکرار نشود و هیچ وقت، هیچ‌کس را اینقدر به خود نزدیک نکن... در ضمن در فرصتی مناسب باید به من توضیح دهی که این محافظ را از کجا و چگونه برگزیدی و چه جور امتحان خود را پس داده که اینگونه مورد اعتماد ولیعهد مملکت ایران قرار گرفته است. ناصر میرزا سری تکان داد و گفت چشم... حالا وارد عمارت ملکه شدند، عمارتی که درست شبیه عمارت ولیعهد بود اما با این تفاوت که بزرگتر از آن بود و تزیینات بیشتری داشت. ملک جهان خانم به سمت اتاقی در انتهای تالار حرکت کرد و ناصر میرزا هم به دنبالش و ایلماه هم با یک قدم عقب تر آنها را تعقیب می کرد. ملک جهان خانم وارد اتاق شد و ولیعهد هم به دنبالش داخل شد که صدای ملکه بلند شد: آن در را ببند، نکند توقع داری محافظ شخصی ات را در خلوت مادر و پسری وارد کنی؟! نترس اینجا خطری تو را تهدید نمی کند تا تو مجبور باشی با خود محافظ بیاوری و بلند تر فریاد زد: آن در را ببند. در اتاق بسته شد و ایلماه پشت در ایستاد و سراپا گوش شده بود تا بفهمد چه چیزی بین این مادر مرموز و پسر نوجوانش در حال رخ دادن و گفتگوست. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🎬: ایلماه با سرعت می دوید، انگار افسار حرکاتش دست خودش نبود، در این شهر غریب در این قصر غریب تر، نمی دانست به کجا برود. بالاخره چشم باز کرد و خودش را در عمارت ولیعهد و اتاق زیر پله ها دید. نمی دانست این راه را چگونه طی کرده، او که تنها یک روز از اقامتش در این قصر می گذشت، انگار ضمیر ناخوداگاهش آدرس ها را دقیق به خاطر سپرده بود که اینک سر از اتاق عاریتی خودش درآورده بود. ایلماه خود را به آغوش تختخواب سپرد و با صورت روی تشک نرم با ملحفه ای سفید که گلهای درشت قرمز داشت، فشار می آورد گویی می خواست فریادش را در دل تشک خاموش کند، او گریه هایش را به یاد نداشت ، آخر ایلماه با گریه بیگانه بود، دختری که اینک چون مردی جنگجو قد علم کرده بود با گریه مناسبتی نداشت اما اینک باران اشک چشمانش بدون اذن و اجازه این دختر لجوج و متکبر، باریدن گرفته بود. ایلماه آنقدر اشک ریخت که پلکهایش سنگین شد و به خواب رفت او نمی دانست چقدر گذشته و چه مدت در خواب بوده که با تقه های پی در پی که به در می خورد از خواب پرید. مثل انسان های گیج ، اطراف اتاق را به دنبال کلاهش می گشت و بالاخره آن را لبه تخت و زیر ملحفه پیدا کرد. کلاه را بر سرش گذاشت و تا پایین ابروهایش آورد، مانند کودکی غمزده دماغش را بالا کشید و همانطور که گلویی صاف می کرد تا اثری از بغض در صدایش نباشد گفت: پشت در کیست و چه می خواهی؟! صدایی نا آشنا که بی شک متعلق به یکی از خواجه های دربار بود از پشت در بلند شد: جناب محافظ مخصوص! چرا زودتر جواب ندادید؟! در را باز کنید، جناب ولیعهد مدتی ست در اتاق کارشان منتظر شما هستند، سریع خود را به او برسانید. ایلماه جلوی آیینه ای که کنار در اتاق داخل دیوار سفید کارگزاری شده بود و اطرافش به طرز زیبایی با گچ بری تزیین شده بود نگاهی به خود انداخت، دستی به زیر چشمهایش کشید و با مرتب کردن لباسش در را باز کرد. خواجه که هنوز پشت در بود، نگاهی عجیب به سر تا پای ایلماه انداخت و همانطور که پشتش را به او می کرد به انتهای تالار اشاره نمود و گفت: فوری به آن اتاق مراجعه کنید، جناب ناصرالدین میرزا منتظر شما هستند و سپس همانطور که از ایلماه دور می شد زیر لب گفت:نمی دانم چه در وجود این جوان شلخته که از هر فرصتی برای خواب استفاده می کند وجود داشته که ولیعهد او را به عنوان محافظ مخصوصش انتخاب کرده است. این سخن گرچه آهسته ادا شد، اما ایلماه آن را شنید و در آن شلوغی های ذهنش به این فکر می کرد که بی شک این خواجه هم جاسوسی از جاسوس های ملک جهان خانم است و با آوردن نام ملک جهان خانم دوباره داغ دلش تازه شد. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی ❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌🌺@mahdvioon 🌺❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌ ٠٠••●●❥❥❥❥🌸 ٠٠••●●❥❥❥❥🌺 ٠٠••●●❥❥❥❥🌼
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_نوزدهم🎬: ایلماه با سرعت می دوید، انگار افسار حرکاتش دست خودش نبود، د
🎬: ایلماه پشت در قرار گرفت و تقه ای به در زد، صدای ولیعهد از پشت در بلند شد: بیا داخل بهروز ایلماه در را باز کرد و داخل اتاق شد، این دخترک کنجکاو که همیشه در نگاه هایش همه چیز را آنالیز می کرد، الان با اینکه برای اولین بار بود که داخل این اتاق می شد، خیلی بی توجه به چینش اتاق همان جلوی در ایستاد و سرش را پایین انداخت و گفت: بفرمایید امرتان؟! بنده در خدمتگزاری حاضرم.... ناصر میرزا نفسش را محکم بیرون داد، پای راستش را روی پای چپش قرار داد و‌گفت: ببینم مگر تو‌محافظ مخصوص من نیستی؟! چرا بدون اجازه من و خبر قبلی پستت را ترک کردی و خودت را داخل اتاق حبس کردی؟! ایلماه لبش را به دندان گرفت و گفت: آاااخه...آاااخه... ناصر میرزا از روی مبل کرم رنگ که با کمینه های طلایی بلند تزیین شده بود برخاست و به سمت ایلماه آمد و همانطور که دستانش را پشت سرش حلقه کرده بود به صورت دایره وار دور ایلماه چرخشی زد و سپس روبه روی او ایستاد و گفت: شاید اصلا آوردن تو به تهران از همان بیخ و بن کاری اشتباه بود و اشتباه دوم اینکه من تو را به همراه خود به عمارت ملکه بردم. راستش در بین راه آمدن به تهران، اخباری به گوشم رسید که کمی شک کردم شاید اینبار مادرم نقشه دامادی مرا کشیده باشد، اما به این شک بهایی ندادم، ولی از تو در تعجبم که با شنیدن این حرف اینقدر بهم ریخته ای! من از تو انتظار چنین واکنشی را نداشتم و تو را محکم تر و قاطع تر از این می پنداشتم، تو دختر بسیار باهوشی هستی و باید بدانی که دیر یا زود این اتفاق می افتاد و من به عنوان ولیعهد ایران که قرار است بعد از محمد شاه بر تخت سلطنت بنشینم باید روزی ازدواج کنم و خودت بهتر می دانی که اولین ازدواج من، بسیار مهم و حساس هست، چون معمولا اولین همسر شاه، ملکه ایران میشود پس بنابراین باید طبق قانون خاصی برگزیده شود تا دهان یاوه گویان و خناسان دربار بسته شود و البته این زن باید شرایطی داشته باشد که... ایلماه که دیگر طاقتش طاق شده بود گفت: بله می دانم! همسر شاه باید از بزرگ زادگان و درباریان باشد و دختر رعیت زاده ای چون من را چه به این مقام که چشم طمع داشته باشم و احتمالا اگر ملک جهان خانم با خبر شود، چشمان طمع مرا نیز به میل داغ خواهد کشد ناصرمیرزا که بسیار ایلماه را دوست می داشت و نمی خواست ناراحتی اش را ببینید و از طرفی نمی توانست اینک کاری کند گفت: ببین ایلماهم! تو تنها کسی هستی که در قلب من جای داری و اگر الان به حکم مادرم من مجبور به ازدواج با گلین خانم، عموزاده پدرم که بیش از یک سال از من بزرگتر است، هستم، به این معنا نیست که من او را بر تو برتری دادم، هرگز چنین نیست و بعد سرش را به گوش ایلماه نزدیک کرد و ادامه داد: تو نزد من، همیشه ملکه بوده ای و خواهی ماند، چه الان که در عقد من نیستی و هیچ مناسبتی بین ما نیست و چه سالها بعد که تو را به عقد خویش در می آورم، تنها ملکه قلب ناصرالدین میرزا، ایلماه است و بس.... روح ایلماه که ساعتی قبل شکسته بود اینک با این نغمه های عاشقانه ولیعهد گویی بهم بند خورد . ناصر میرزا با دلیل و منطق و البته همراه با احساسات لطیف به ایلماه فهماند هرآنچه را که می بایست بفهمد و ایلماه تصمیم گرفت حالا که قلب ولیعهد را تماما در دست دارد، نگذارد هیچ زمانی این مهر به دست دیگری بیافتد، او نقشه ها داشت و می خواست بالاخره تخت ملکه ایران را از آن خود کند، درست است که ایلماه از ملک جهان خانم دل خوشی نداشت، اما او را الگوی خود قرار داده بود تا ملک جهان خانم دیگری در کشور ایران شود. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
بعد از این جلسه، ناصرمیرزا عزمش را جزم کرده بود که به هر طریق ممکن ایلماه را به تبریز برگرداند چرا که خوب می دانست شنیدن خبر ازدواج ناصر میرزا اینچنین او را بهم ریخته، حال اگر می ماند و می دید که عروسی سر می گیرد، روح لطیفش آنچنان می شکست که دیگر ترمیم ناپذیر خواهد بود. ایلماه کاملا احساس کرده بود که ناصر میرزا تودار شده و انگار نمی خواست ایلماه از چیزهایی که در ذهنش می گذشت آگاه شود در ایامی که در تهران بود، چیزهای خیلی زیادی دیده بود اما صحنه ای که در ذهنش ماند و گویی برایش یک عقده شده بود، روزی بود که ناصر میرزا در کنار کل خانواده اش توسط مردی فرانسوی ، پرتره ای(عکس) دسته جمعی گرفت و ایلماه خیلی دوست داشت او هم جز خانواده سلطنتی در این عکس باشد که نبود اما گویا ناصرمیرزا خواسته ایلماه را از نگاهش خوانده بود و یک روز بی مقدمه به ایلماه گفت که می خواهد دوربینی تهیه کند و عکس های مختلف از ایلماه بگیرد. آن روزها بر ایلماه سخت می گذشت و کم کم زمزمه عروسی ناصرمیرزا با گلین خانم بر سر زبان ها افتاد و همان موقع، ناصر میرزا ایلماه را فرا خواند و به او گفت که قاصدی از سمت کهنمو آمده که گفته پدر ایلماه، سید باقر حالش بد است و ایلماه باید به کهنمو برگردد وگرنه ممکن است دیدار او با پدرش به قیامت بیافتد. ایلماه نمی دانست این خبر چقدر صحت دارد اما خوب می فهمید که این خبر بهانه خوبی ست تا او را از تهران و قصر و ناصرمیرزا دور کنند ایلماه به ناچار تن به برگشتن داد و با اصرار ناصر میرزا با کالسکه ای راحت سفرش را شروع کرد. او با برنامه ای که ولیعهد ریخته بود با لباس بهروز محافظ ولیعهد از قصر بیرون آمد و در بازار مسگرها در پستوی مغازه ای که صاحبش گویا ارتباطی با ولیعهد داشت، لباس زنانه به تن کرد و با عبا و روبنده سوار بر کالسکه و راهی سفر شد و این سفر چقدر برای او سخت و طاقت فرسا می نمود. او هیچ وقت گمان نمی کرد آن شور و شوق رفتن به این کسالت و غم برگشتن برسد، اما دنیاست دیگر، به قول پدرش سید باقر گهی زین به پشت و گهی پشت به زین.. ادامه دارد 📝به قلم : طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🎬: بالاخره بعد از گذشت روزهای متمادی، ایلماه به کهنمو رسید و پدرش سید باقر را در سلامت کامل دید. آن روزها، روزهای کسالت باری بود که ایلماه برای آنکه سرش گرم شود و ذهنش کمی آرام گیرد، مدام در کوه کمر و جنگل به دنبال شکار کردن بود و جالب اینجا بود که تمام روستای کهنمو از این شکارها نصیب داشتند، چرا که ایلماه مثل یک مرد کهن صبح زود از خانه بیرون میزد و دم دمهای غروب با خورجینی پر از انواع شکار به خانه بر می گشت و شکار ان روز را بین مردم تقسیم می کرد و مردم کهنمو که مدتی بود غذایشان مرغ بریان و خورش با گوشت آهو شده بود، به جان ایلماه و خانواده اش دعا می کردند. روزها گویی برای ایلماه به کندی می گذشت و خبری از برگشتن ناصرمیرزا نبود، تا اینکه یک روز اسفندیار که از قشون تبریز بود به خانه پدر آمد و آهسته در گوش پدرش زمزمه کرد که مدتهاست جشن ازدواج ناصرمیرزا با گلین خانم عمو زاده محمد شاه، دختری شاعر مسلک که گویا در خطاطی هم بسیار چیره دست بود، برپا شده است. اسفندیار که از علاقه ایلماه به ناصرمیرزا خبر داشت، این خبر مهم را درگوشی به پدرش گفت اما سید باقر به محض دیدن ایلماه به او گفت که ناصر میرزا ازدواج کرده و ایلماه که منتظر چنین اتفاقی بود، سعی کرد جلوی چشم پدر و برادرش خودش را نشکند و خود را بی خیال نشان داد، اما از درون مثل آهنی گداخته آتش گرفته بود و تنها امیدش به این حرف ناصرمیرزا بود« تو همیشه ملکه قلب من خواهی بود» ایلماه با یاد آوری این خاطرات از جایش بلند شد و دوباره از کلبه بیرون رفت و چشم به جاده باریک پایین درخت ها دوخت و زیر لب گفت: درست است ناصر میرزا پس از ازدواجش همراه با گلین به تبریز آمد اما دیدارهایش با ایلماه محدود و کوتاه شده بود و همیشه وعده میداد که به محض اینکه به سلطنت برسد به دنبال ایلماه می فرستد و آن وقت که پادشاه ایران است، بدون ترس از هیچ کسی حتی ملک جهان خانم، ایلماه را به عقد خود در می آورد، حالا پس از گذشت چهار سال از آن روزها، صبر ایلماه میوه داده بود، ناصرالدین میرزا در هفده سالگی بر تخت نشسته بود و به سوی ایلماه قاصدی فرستاده بود تا در اسرع وقت خود را به تهران برساند و اینک ایلماه منتظر قاصد شاه بود تا بیاید و با علامتی مخصوص که رمزی بین ایلماه و ناصرالدین شاه بود، او را پنهانی تا پایتخت همراهی کند. ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 ❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌🌺@mahdvioon 🌺❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌ ٠٠••●●❥❥❥❥🌸 ٠٠••●●❥❥❥❥🌺 ٠٠••●●❥❥❥❥🌼
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_بیست_دوم 🎬: بالاخره بعد از گذشت روزهای متمادی، ایلماه به کهنمو رسید و
🎬: ایلماه دوباره نگاهی به جاده باریک پایین درختان کرد می خواست داخل کلبه شود و در را ببندد که ناگاه متوجه گرد و غباری از دور شد در را بیشتر باز کرد و خود را به بیرون از کلبه کشانید آرام آرام جلو رفت در پناه درختی ایستاد و خیره به جاده شد آری درست می دید انگار سواری به این طرف می آمد ایلماه به سرعت خودش را درون کلبه انداخت در را بست و پشت پنجره رفت، پنجره چوبی را به هم آورد و از لای درز پنجره بیرون را نگاه می کرد. بعد از گذشت دقایقی روبروی پنجره مردی روی بسته را دید که افسار اسب را در دست گرفته و آرام آرام به پیش می آمد، نمی دانست چرا هیکل مرد برایش بسیار آشنا می نمود؟! این قد کوتاه و هیکل گوشت آلود را گویا جایی دیده بود اما روی صورتش بسته بود و ایلماه نتوانست تشخیص دهد چه کسی است پس در جای خود ایستاد و چشم به بیرون داشت و منتظر بود تا حرکت بعدی سوار را ببیند. سوار مستقیم به سمت کلبه ی می آمد گویا این همان قاصدی بود که ایلماه مدت ها انتظارش را می کشید سوار از دید ایلماه خارج شد اما صدای قدم های او که به کلبه نزدیک می شد به طور واضح در گوش ایلماه می پیچید. ایلماه خودش را به تخت چوبی رساند آرام روی تخت نشست و خیره به در شد، در همین حین سوار که افسار اسبش را به یکی از درخت ها بسته بود با پنجه پایش در را باز کرد. با ورود آن مرد، ایلماه ناخواسته از جا بلند شد همانطور که آب دهنش را به سختی قورت می داد سرش را تکانی داد و گفت:س.. سلام مرد نگاهی به او کرد بدون این که جواب سلام ایلماه را بدهد به طرف بقچه ای که گوشه اتاق بود رفت همانطور که همه جا را از نظر می گذراند با سرش اشاره ای به بقچه کرد و گفت: می بینم که وسایل سفر هم آماده کرده ای.. ایلماه متوجه لحن و صدای آشنای او شد و به ذهنش فشار می آورد این چه کسی می تواند باشد؟! و با خود فکر می کرد نکند اشتباه کرده و او اصلا قاصد ناصرالدین شاه نباشد مرد روی پوشیده که انگار افکار ایلماه را می خواند با یک حرکت دستار را از روی صورتش کنار زد و ایلماه با دیدن مرد روبه رویش که با لبخندی تمسخر آمیز او را نگاه می کرد، آه از نهادش در آمد ادامه دارد.. 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
ایلماه #قسمت_بیست_هشتم 🎬: مهدی قلی بیگ با یاد آوری این سخنان آهی کشید و از سرعت اسب کم کرد تا در ر
🎬: در این هنگام، ایلماه به میان حرف مهدی قلی بیگ دوید و گفت: آهی مرد رند سیاست و جنگ، تو خوب مرا می شناسی و طبق گفته خودت از روز اول تولدم، مرا زیر نظر داشتی و‌خوب می دانی، من یا چیزی نمی خواهم و یا اگر اراده کرده ام چیزی را به دست بیاورم حتما می آورم حتی اگر آن چیز شاه ایران باشد . مهدی قلی بیگ آه کوتاهی کشید و زیر لب گفت: اینبار اشتباه کردی، خودت را حلقه آویز هم کنی نمی توانی در کنار شاه ایران باشی. ایلماه نگاه تندی به او کرد و گفت: مهدی قلی بیگ، چرا زیر لب سخن می گویی؟! حرفی هست بلندتر بزن تا جواب دندان شکن بگیری، در ضمن من از همین الان راهم را از تو جدا می کنم و به تنهایی هم قادر هستم خود را به پایتخت و به قصر برسانم، مهم این است که پیغام ناصرالدین شاه به من رسید و می دانم او هم برای دیدن من بی تاب است، پس تو راه خود را برو و منم هم راه خود را می روم، بدرود... مهدی قلی بیگ که دید اگر چیزی نگوید، این دخترک خیره سر واقعا به تنهایی می رود و شک نداشت با وجود جسارتی که در ایلماه بود، خودش را به تهران می رساند و... پس دندانی بهم سایید و نگاهی به آسمان کرد و گفت: خدایا خودت شاهد بودی من تمام تلاشم را برای نجات این دختر کردم، اما وقتی خودش برای رسیدن به عزرائیل اینچنین بی تاب است کاری از دست من ساخته نیست و سپس اسب را هی کرد و فریاد زد. صبر کن دخترک لجوج، من فقط میخواستم میزان اراده تو را بسنجم وگرنه بنده قاصدی بیش نیستم و طبق خواسته شاه، تو را به تهران و قصر شاهانه خواهم رساند. ایلماه از سرعتش کم کرد و مهدی قلی بیک لبخندی زد و گفت: راستی که دلم می خواهد بهشت ایلماه را ببینم، می شود مرا هم به آنجا ببری، خیلی دوست دارم یک دل سیر از آب آن چشمه که وصفش را گفتی بنوشم. ایلماه که حالا از قالب یک دختر لجوج به دختری لطیف درآمده بود گفت: بله که می شود، من هم خیلی دلم می خواست قبل از رفتن دوباره آنجا را ببینم اما راهمان کمی دور می شود، از نظر شما اشکالی ندارد؟! مهدی قلی بیگ شانه ای بالا انداخت و گفت: نه چه اشکالی می تواند داشته باشد؟! عمر می گذرد، حالا لحظه ای هم به دیدن زیبایی های این دنیا بگذرد. ایلماه همانطور که به جلو اشاره می کرد گفت: من پیش می افتم و‌ شما در پی من بیایید مهدی قلی بیگ سری به نشانه بله تکان داد و هر دو سوار با سرعت شروع به تاختن کردند. ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🎬: پای ایلماه که در زین اسب گیر کرده بود، بیرون آمد، اسب رم کرده و بدون سوار با سرعت به دل جنگل زد و ایلماه روی تخته سنگی نزدیک چشمه افتاده بود. چشمانش روی هم بود و خون از زیر کلاه و دستاری که بر سرش گذاشته بود بیرون زده و تمام صورتش را پوشانده بود. مهدی قلی بیگ مقداری راه رفت و انگار وسوسه ای به جانش افتاده بود، او نمی توانست بدون اینکه از وضعیت ایلماه چیزی نداند به پایتخت برگردد چون جواب ملک جهان خانم را باید می داد. پس راه رفته را با سرعت برگشت، بالای تپه ایستاد، اثری از اسبی که ایلماه سوارش بود، ندید. پس آرام اسبش را به سمت پایین تپه هدایت کرد و وقتی پایین تپه رسید، رد خون تازه را پیدا کرد و آن را دنبال نمود، کمی جلوتر پیکر بی جان ایلماه را روی تخته سنگ صافی دید، خود را به او رساند و از بالای اسب نگاهی به صورت پر از خون و چشمان بسته او کرد، این رنگ و رخ و سینه ای که بالا و پایین نمیشد، نشان از مرگ دخترک داشت. مهدی قلی بیگ بغض گلویش را فرو داد و گفت: من تو را بسیار دوست داشتم و تمام تلاشم را کردم که زنده بمانی، اما تو یکدنده ای درست شبیه خواهرم ملک جهان خانم، اما در این دنیا یکدنده ای حرف اول را نمیزند، قدرت است که می گوید چه کسی زنده باشد و چه کسی بمیرد. مهدی قلی بیگ آهی کشید و همانطور که به ایلماه پشت می کرد گفت: خدا رحمتت کند، حیف که نه وقتش را دارم و نه دل آن را دارم که تو را دفن کنم، امیدوارم خدا کسی را برساند که تو را به خاک بسپارد و با زدن این حرف از تپه بالا رفت و اینبار با خیالی آسوده به سمت جاده اصلی تاخت. مهدی قلی بیگ در جاده بی امان می تاخت بدون آنکه بداند مردی که از او اسب ایلماه را گرفته بود او را تعقیب کرده و مهدی قلی بیگ را با ایلماه دیده است و اینک خبر برای اسفندیار برادر ایلماه برده است و اسفندیار ساعتی ست که در جنگل به دنبال ایلماه می گردد ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی ❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌🌺@mahdvioon 🌺❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌ ٠٠••●●❥❥❥❥🌸 ٠٠••●●❥❥❥❥🌺 ٠٠••●●❥❥❥❥🌼 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
ایلماه 🎬: ایلماه با سرعت به پیش می رفت، او نه ذهنش پیرامون حرکات بهرام بود و نه اصلا توجهی به رفتار عاشقانه اصغر قرقی داشت، تمام خواسته دلش این بود: براستی من کیستم؟! خیلی زود به شهر رسید و به دوراهیی که یک راهش به حرم مطهر و یک راهش به کاروانسرا ختم میشد رسید، اسب را هی کرد، چند متری در راه کاروانسرا رفت و یکدفعه اسب را متوقف کرد و اسب را به سمت مخالف راند. کمی جلوتر، گنبد نورانی امام مهربانی ها که در گرگ و میش غروب چون ماه شب چهارده میدرخشید به چشم خورد، ایلماه روبه روی گنبد ایستاد و گفت: به خدا قسم پا به صحن و سرایت نمی گذارم مگر اینکه نشانی از گذشته به من بدهی، می گویند تو به میهمانان و زائرانت نظر ویژه ای داری، من هم میهمان توام، پس میهمانت را دریاب. ایلماه این حرف را زد و اسب را به سمت کاروانسرا هی کرد. پس از گذشت دقایقی به کاروانسرا رسید، حالا دیگر خورشید در پشت کوه ها غروب کرده بود و شفق قرمز رنگ در حال ناپدید شدن بود. ایلماه از اسب پایین آمد و می خواست به سمت اصطبل برود که متوجه شد جلوی در اتاقی که آنها در انجا ساکن شده بودند جمعیتی جمع شد و صدایی شبیه صدای ناله ننه سکینه به گوشش خورد. ایلماه یک لحظه ذهنش خالی از افکار قبل شد، آب دهانش را به زور قورت داد، می خواست قدمی جلوتر رود که سایه ای از تاریکی بیرون آمد و صدای اصغر قرقی به گوشش خورد: افسانه! حالت بهتر شد؟! ایلماه به سمت صدا برگشت و با لکنت گفت: ح...ح...حال من خوب است، آنجا چه خبر شده؟! به گمانم صدای ننه سکینه هست.نکند...نکند استاد قاسم را طوری.... ایلماه بدون آنکه حرفش را کامل کند، افسار اسب را رها کرد و به سمت اتاق رفت. اصغر افسار اسب را گرفت و صدا زد: نترس، هیچ کس را طوری نشده، ننه سکینه تازه فهمیده پسرش را از دست داده... ایلماه چیزی از حرفهای اصغر نشنید و اصغر زیر لب گفت: اووف بخشکی شانس! یک تشکر خشک و خالی بابت اسب نکرد. ایلماه جلو رفت، جمعیت را شکافت، مردم با دیدن ایلماه خود را کنار می کشیدند. ایلماه وارد اتاق شد، ننه سکینه در حالیکه روی می خراشید و ناله میزد وسط اتاق نشسته بود و تا چشمش به ایلماه افتاد، آغوشش را باز کرد و گریه اش شدت گرفت و گفت: کجایی دخترم؟! کجایی افسانه ام؟! کجایی ای عروس سیاه بخت که بدانی عباسم دیگر نیست، می گویند او کشته شده، می گویند دیگر در این دنیا نیست، بیا...بیا جلوتر که دیگر عباسی نیست تا تو را خوشبخت کند. ایلماه کنار ننه سکینه نشست، دستان پیرزن را که مثل برف یخ شده بود در دست گرفت و بوسه ای از گونه ننه سکینه گرفت و گفت: خدا عباس را رحمت کند، من که هیچ از او به یاد ندارم اما وقتی زیر دست مادر مهربانی مثل تو تربیت شده حتما خودش هم گوهری یکدانه بوده... ننه سکینه سر ایلماه را به سینه چسپانید و در بین گریه هایش گفت: آن شب که کاروانیان تو را زخم و زیلی و بیهوش با لباس مردانه در جنگل پیدا کردند مهرت به دلم نشست و گفتم تو عروس خوبی برای عباسم خواهی شد. ایلماه یک لحظه فکر کرد دارد اشتباهی می شنود، ننه سکینه چی می گفت و داشت از چه حرف میزد؟! من با لباس مردانه؟! ایلماه سرش را بلند کرد و‌گفت: پس اصغر راست میگفت، من از اهالی روستای شما نیستم، من یک غریبه ام، تو...تو چرا تا به حال به من چیزی نگفتی... استاد قاسم که تازه فهمیده بود قضیه از چه قرار است خودش را جلوتر کشید و آرام در گوش ایلماه گفت: دخترم! ننه سکینه به شدت اندوهگین است، فعلا چیزی نگو، بگذار حالش بهتر شود. ایلماه که انگار نه چشمانش حال زار ننه سکینه را میدید و نه گوش هایش حرفهای معقولانه استاد قاسم را میشنید، از جا بلند شد و همانطور که به جمعیت پیش رو نگاه می کرد فریاد زد: من کی هستم!!!!! یکی به من جواب دهد، من کی هستم.... گریه ننه سکینه بیشتر شد، انگار فهمیده بود حرفی را که نباید بزند ،زده است اما الان دیگر هیچ چیز براش مهم نبود، مانند انسان های مجنون با حرکاتی عجیب و شتاب زده به سمت خورجینش رفت و‌گفت: م..م..من به تو محبت کردم، جان تو را نجات دادم، اصلا جان تو را خریدم و بعد همینطور که داخل خورجین دنبال چیزی می گشت رو به ایلماه کرد و‌گفت: منم نمی دانم تو کیستی، بعد تکه پارچه ای را بیرون کشید، گوشه اش گرهی داشت، همانطور که گریه می کرد گره را باز کرد و سرش را بالا گرفت و قبل از اینکه رو کند داخل پارچه چه بوده نگاهی به جمعیت جلوی در کرد و رو به استاد قاسم گفت: بگویید ما را تنها بگذارند فقط من باشم و این دختر.... ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 📎 کانال مهدویون🌸 ‌ ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @mahdvioon ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦