eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
21هزار ویدیو
147 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_شانزدهم🎬: روز اول به خاطر خستگی ولیعهد، اغلب اوقات آنها در حال استراح
🎬: فاصله عمارت شاهانه تا اقامتگاه ملکه زیاد نبود و البته این فاصله کم، بسیار روح افزا و مملو از گلهای رنگانگی بود که ایلماه با اینکه بچه روستا و جنگل بود، نمونه اش را در آنجا ندیده بود، اصلا نگاه کردن به اینهمه زیبایی و گلهای مختلف روح او را جلا میداد و کمی از استرسش کم می نمود. جلوی پله های عمارت ملکه رسیدند، ایلماه می خواست همانند قبلا که جلوی عمارت شاهانه به انتظار نشسته بود، منتظر ناصر میرزا باشد که ناصر میرزا با نگاه کوتاهی که به پشت سرش کرد به او اشاره ای نامحسوس نمود تا دنبالش بیاید و این نشان میداد که ناصر میرزا علاقه شدیدی به ایلماه دارد و از نگرانی او آگاه است و می خواهد ایلماه در همان لحظه اول از علت احضارش توسط مادر باخبر شود. البته ایلماه هم کلاهی بر سر داشت که تا روی ابروهایش را پوشش می داد و چهره اش قابل تشخیص نبود و از طرفی ملک جهان خانم چندین سال بود ایلماه را ندیده بود و نمی توانست چهره او را که اینک همچون دخترکی نوجوان و سرزنده در قالب مردی جوان در زیر کلاه و لباس سربازی پنهان بود، تشخیص دهد. ایلماه در حالیکه چهره اش جدیت همیشگی را داشت اما در دل از اینهمه توجه ناصر میرزا به او شاد بود، پس به دنبال ناصر میرزا حرکت کرد و باز جلوی ورودی در عمارت ، نگهبان مانع ورود او شد و ناصر میرزا با لحنی قاطع گفت: بهروز محافظ مخصوص من است و باید سایه به سایه ام حرکت کند. نگهبان که بی اجازه ملک جهان خانم قادر نبود حرکتی کند ، منتظر امر ملک جهان خانم بود که در این هنگام ملکه ایران نگاهی سرسری به ایلماه کرد و با اشاره دست به نگهبان فهماند مانع ورود ایلماه نشود و سپس خودش را نزدیک ولیعهد کشانید و گفت: مگر صد بار به تو نگفتم که به هیچ کس جز خودت اعتماد نکن، این محافظ شخصی آیا آنقدر مطمين است که می تواند به عمارت ملکه قدم نهد؟! و بعد آهسته تر ادامه داد: اینبار برای اینکه شان و منزلتت در بین سربازان حفظ شود با این کار مخالفتی نکردم، اما دیگر تکرار نشود و هیچ وقت، هیچ‌کس را اینقدر به خود نزدیک نکن... در ضمن در فرصتی مناسب باید به من توضیح دهی که این محافظ را از کجا و چگونه برگزیدی و چه جور امتحان خود را پس داده که اینگونه مورد اعتماد ولیعهد مملکت ایران قرار گرفته است. ناصر میرزا سری تکان داد و گفت چشم... حالا وارد عمارت ملکه شدند، عمارتی که درست شبیه عمارت ولیعهد بود اما با این تفاوت که بزرگتر از آن بود و تزیینات بیشتری داشت. ملک جهان خانم به سمت اتاقی در انتهای تالار حرکت کرد و ناصر میرزا هم به دنبالش و ایلماه هم با یک قدم عقب تر آنها را تعقیب می کرد. ملک جهان خانم وارد اتاق شد و ولیعهد هم به دنبالش داخل شد که صدای ملکه بلند شد: آن در را ببند، نکند توقع داری محافظ شخصی ات را در خلوت مادر و پسری وارد کنی؟! نترس اینجا خطری تو را تهدید نمی کند تا تو مجبور باشی با خود محافظ بیاوری و بلند تر فریاد زد: آن در را ببند. در اتاق بسته شد و ایلماه پشت در ایستاد و سراپا گوش شده بود تا بفهمد چه چیزی بین این مادر مرموز و پسر نوجوانش در حال رخ دادن و گفتگوست. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🎬: صدای کشیدن شدن صندلی آمد و پشت سرش صدای رسا و بلند ملک جهان خانم بلند شد، صدا اینقدر واضح بود که اصلا احتیاج نبود ایلماه خود را به در بچسپاند و به خود زحمت آنچنانی دهد. ملک جهان خانم ابتدا از وضعیت تبریز سوال کرد و سپس توضیحاتی درباره، دربار و پایتخت داد و این چیز خاصی نبود و بیشتر هنر مملکت داری که در وجود ملک جهان خانم بود را در ذهن شنونده تداعی می کرد اما در حین همین سخنان انگار که ملک جهان خانم می خواست بحث را به موضوع مهمی بکشاند پس با لحنی آرام تر گفت: حتما به خاطر داری که سالها پیش، بهمن میرزا و قهرمان میرزا دو عموی تو، به بهانه اینکه سن تو برای ولایتعهدی کم است مخالفت می کردند و عاقبت با پوزه بندی که به پیشنهاد من، شاه ایران به انها زد و حکومت یکی از ایالت های ایران را به انها واگذار کرد، دهانشان بسته شد. در این هنگام صدای ناصر میرزا بلند شد: با اینکه در آن زمان کودک بودم، این موضوع را خوب به خاطر دارم، حالا چه شده که این قصه قدیمی را پیش کشیده اید؟ نکند کسی ادعای ولایتعهدی دارد که شما اینچنین با شتاب مرا به اینجا خواندید؟! ملک جهان خانم آهی کشید و گفت: خیلیها همچنان به این مقام چشم طمع دارند اما باید بدانند تا ملک جهان خانم زنده است، چشمان طمع آنها را میله ای گداخته می کشم و کور می کنم، اما من باید با سیاست عمل کنم و بهانه دست این خناسان و طماعان ندهم. در این هنگام صدای ریختن نوشیدنی درون لیوان آمد، گویی ملک جهان خانم گلویی تازه کرد تا آن موضوع مهمی را که برایش ناصر میرزا را به آنجا کشانده بود بیان کند. حسی درونی به ایلماه نهیب میزد که واقعه ای بزرگ در حال رخ دادن است، پس ایلماه با هیجانی در حرکاتش خود را به در نزدیک تر کرد تا حتی یک واژه از گوشش پنهان نماند. صدای آرام ملک جهان خانم که گویی می خواست با احتیاط سخن بگوید بلند شد: اینک دوباره به همین بهانه که تو کودک هستی و شاه ایران هم مریض احوال است، می خواهند تو را خلع کنند و یکی دیگر از پسران محمد شاه را که در سن و سال از تو بزرگتر است را بر تخت سلطنت بنشانند! صدای خش دار ناصر میرزا بلند شد: آنها حق ندارند چنین کنند، الان بیش از هشت سال است که من ولیعهد ایران هستم و برای این کار آموزش های خاص دیده ام و اگر هم اینک بر تخت سلطنت بنشینم، خواهند دید که با اقتدار سلطنت می کنم. ملک جهان خانم گفت: گفتم که تا من زنده هستم محال است چنین اتفاقی بیافتد و تو را از مقامت خلع کنند اما تو باید با من هماهنگ باشی و هر چه می گویم انجام دهی تا این بهانه کودکی و بی تجربگی و.. را از آنها بگیریم. ناصر میرزا که انگار متعجب شده بود گفت: چکار باید بکنم تا آنها بفهمند من کودک نیستم. ملک جهان خانم لختی سکوت کرد و بعد شمرده شمرده گفت: کار سختی نیست، تو باید هم اینک ازدواج کنی، اگر تو ازدواج کنی بر همگان ثابت میشود که تو دیگر صغیر نیستی و کبیر شدی و توانایی اداره زن و زندگی داری، در ضمن همسری مناسب برای تو... با شنیدن این حرف دنیا دور سر ایلماه به چرخش افتاد، دیگر چیزی نمی فهمید، حس خفگی به او دست داده بود، انگار این عمارت بزرگ مانند قبری تنگ و تاریک به او فشار می آورد و پس ناخوداگاه با قدم هایی بلند از عمارت خارج شد و به تشرهای نگهبان توجهی نکرد ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🎬: ایلماه با سرعت می دوید، انگار افسار حرکاتش دست خودش نبود، در این شهر غریب در این قصر غریب تر، نمی دانست به کجا برود. بالاخره چشم باز کرد و خودش را در عمارت ولیعهد و اتاق زیر پله ها دید. نمی دانست این راه را چگونه طی کرده، او که تنها یک روز از اقامتش در این قصر می گذشت، انگار ضمیر ناخوداگاهش آدرس ها را دقیق به خاطر سپرده بود که اینک سر از اتاق عاریتی خودش درآورده بود. ایلماه خود را به آغوش تختخواب سپرد و با صورت روی تشک نرم با ملحفه ای سفید که گلهای درشت قرمز داشت، فشار می آورد گویی می خواست فریادش را در دل تشک خاموش کند، او گریه هایش را به یاد نداشت ، آخر ایلماه با گریه بیگانه بود، دختری که اینک چون مردی جنگجو قد علم کرده بود با گریه مناسبتی نداشت اما اینک باران اشک چشمانش بدون اذن و اجازه این دختر لجوج و متکبر، باریدن گرفته بود. ایلماه آنقدر اشک ریخت که پلکهایش سنگین شد و به خواب رفت او نمی دانست چقدر گذشته و چه مدت در خواب بوده که با تقه های پی در پی که به در می خورد از خواب پرید. مثل انسان های گیج ، اطراف اتاق را به دنبال کلاهش می گشت و بالاخره آن را لبه تخت و زیر ملحفه پیدا کرد. کلاه را بر سرش گذاشت و تا پایین ابروهایش آورد، مانند کودکی غمزده دماغش را بالا کشید و همانطور که گلویی صاف می کرد تا اثری از بغض در صدایش نباشد گفت: پشت در کیست و چه می خواهی؟! صدایی نا آشنا که بی شک متعلق به یکی از خواجه های دربار بود از پشت در بلند شد: جناب محافظ مخصوص! چرا زودتر جواب ندادید؟! در را باز کنید، جناب ولیعهد مدتی ست در اتاق کارشان منتظر شما هستند، سریع خود را به او برسانید. ایلماه جلوی آیینه ای که کنار در اتاق داخل دیوار سفید کارگزاری شده بود و اطرافش به طرز زیبایی با گچ بری تزیین شده بود نگاهی به خود انداخت، دستی به زیر چشمهایش کشید و با مرتب کردن لباسش در را باز کرد. خواجه که هنوز پشت در بود، نگاهی عجیب به سر تا پای ایلماه انداخت و همانطور که پشتش را به او می کرد به انتهای تالار اشاره نمود و گفت: فوری به آن اتاق مراجعه کنید، جناب ناصرالدین میرزا منتظر شما هستند و سپس همانطور که از ایلماه دور می شد زیر لب گفت:نمی دانم چه در وجود این جوان شلخته که از هر فرصتی برای خواب استفاده می کند وجود داشته که ولیعهد او را به عنوان محافظ مخصوصش انتخاب کرده است. این سخن گرچه آهسته ادا شد، اما ایلماه آن را شنید و در آن شلوغی های ذهنش به این فکر می کرد که بی شک این خواجه هم جاسوسی از جاسوس های ملک جهان خانم است و با آوردن نام ملک جهان خانم دوباره داغ دلش تازه شد. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی ❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌🌺@mahdvioon 🌺❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌ ٠٠••●●❥❥❥❥🌸 ٠٠••●●❥❥❥❥🌺 ٠٠••●●❥❥❥❥🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. روزهای بدت روزای پایانی نیستن، روزهای سختت قرار نیست که موندنی باشن. زمین خوردن ها به این معنی نیست که دیگه توانایی دوباره سر پا شدن رو نداری. لطفا از زندگیت دست نکش فقط به این دلیل که در حال حاضر یه قسمت هاییش سخته. توی این دوره به خودت دلگرمی بده برای ادامه دادن. تو از پسش برمیای، قدرتت رو پیدا میکنی.👌 📎 مهدویون🌸 ‌ ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @mahdvioon ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️مواظب دل پدرها باشید 🤍"دل پدر" که بشکنه ❤️مـتـوجـه نـمـیـشـی 🤍مثل مادر نیست که ❤️از بارونی شدن چشماش 🤍بفهمی که دلشو شکستی ❤️امـا اگـه دقـت کـنـی 🤍شـکـسـتـه شـدن قـامـتـش ❤️و اضافه شدن چین و چروک 🤍صورتش غمگینت میکنه😔 ‌‌‎ 📎 کانال مهدویون🌸 ‌ ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @mahdvioon ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5769354260760238778.mp3
11.39M
شاهین بنان - پدر تقدیم به پدران سرزمینم♥️ تقدیم به پدران آسمانی💔 ‌‌‎ 📎 کانال مهدویون🌸 ‌ ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @mahdvioon ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روح پدران آسمانی شاد🤲 روز_پدر 📎 کانال مهدویون🌸 ‌ ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @mahdvioon ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦