eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
21هزار ویدیو
147 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
17.mp3
6.36M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!" 📝 7⃣1⃣ 🎙 به کلام : مصطفی صالحی 🎼 تنظیم: بابک رحیمی 📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی = 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ ڪـانال مهدویون 🌹 💠https://eitaa.com/mahdvioon✨️
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» 🎬: روح الله به سجده رفته بود و همراه با گفتن ذکر، دانه های تسبیح را میشمرد، آخرین دانه ها بود که با صدای پراز هیجان زینب و دست های او که شانه هایش را تکان میداد از عالم عبادت بیرون آمد. بابا..بابا...بابا پاشو.‌.. روح الله سر از سجده برداشت و رو به زینب لبخندی زد و گفت: چی شدی بابا؟! امشب حواسم بهت بود کابوس ندیدی، تازه تو خواب لبخند هم میزدی، معلوم خواب شیرینی میدیدی زینب کنار سجاده نشست دست پدرش را در دست گرفت و‌گفت: خیلی خواب خوبی بود، اصلا انگار واقعی بود، یه جای خوشگل پر از گلهای محمدی، تازه گلهاش مثل گلهای دنیای ما نبود یک رنگ و یک بویی داشت بابا... یکدفعه یه فرشته نورانی از آسمان اومد یه کلید درخشان و نورانی بهم داد و گفت اینو بده به بابات و بعد سرش را به بازوی پدرش چسپاند و‌گفت: بابا خوابش خیلی خوب بود، معنیش چی میشه؟! روح الله که انگار تپش قلبش زیاد شده بود، دستی روی سر زینب کشید و گفت: خوابش خیلی خوبه، ان شاالله فرجی بشه و مشکلات زندگیمون تموم بشه، حالام اگر دوست داری بگیر بخواب عزیزم، فردا با هم حرف میزنیم.. زینب نگاهی به سجاده بابا کرد و گفت: تا اذان صبح خیلی مونده؟! روح الله سری تکان داد و گفت: اندازه اینکه یه نماز شب بخونیم همین.. زینب از جا بلند شد و همانطور که به طرف سرویس ها میرفت گفت: الان خیلی ناجور دلم می خواد نماز شب بخونم. روح الله که با نگاهش زینب را دنبال می کرد گفت: برو وضو بگیر و بیا منم رکعت آخر نماز شب را می خونم، بعد با هم حسابی حرف میزنیم. روح الله سلام نماز را داد، احساس میکرد بوی خیلی خوشی از سمت راستش می آید،به عادت همیشه بعد از سلام نماز، رویش را سمت راستش کرد و با دیدن چیزی که پیش چشمش بود یکه ای خورد، اما با صدای ملکوتی او آرامشش به او برگشت. پیرمردی ملکوتی که نور از چهره اش می بارید، با محاسنی بلند و سفید که روی شانه هایش ریخته بود و دشداشه ای سفید که از تمیزی میدرخشید به او سلام کرد و گفت: قبول باشه فرزندم و دستش را به سمت روح الله دراز کرد. روح الله دست گرم و مردانهٔ پیرمرد را در دست گرفت، آرامشی عجیب در جانش نشست. پیرمرد لبخند زیبایی زد و گفت: من نتیجهٔ تمام دعاها و راز و نیازها و ریاضت های تو هستم، به من ابلاغ شده که در خدمت تو باشم و هر خواسته ای که داشته باشی عمل کنم. روح الله که از شوق انگار زبانش بند آمده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: پس تو موکلی از موکلین روحانی و علوی هستی و در قبال خدمتت چه سوره ای باید تلاوت کنم و چه تعهدی بدهم. لبخند پیرمرد پررنگ تر شد و گفت: آری من از روحانیت های علوی هستم و هیچ از تو نمی خواهم...آنکه آفریدگار من و توست، به من امر نموده که بی چشم داشت در خدمتت باشم، انگار خاطرت برای خدا خیلی عزیز است پسرم.. روح الله نمی دانست چه بگوید و از کجا شروع کند، انگار ذهنش هنگ کرده بود و در همین حین زینب با چادر سفید نمازش کنار پدر ایستاد و گفت: به به...بابا چه بوی خوبی اینجا میاد، درست مثل همون عطری که توی خواب شنیدم، یه عطر گل محمدی که نمونه اش را توی دنیا ندیدم و وقتی دید پدرش خیره به نقطه ای در سمت راستش هست و به حرفهای او توجهی نمی کند به شانه اش زد و گفت: بابا این بو را تو هم میشنوی؟ صدای اذان بلند شد، روح الله بدون اینکه کلامی حرف بزند، به نماز ایستاد‌‌.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon🦋
17.mp3
6.36M
"هیچکس به من نگفت...!" 📝 7⃣1⃣ 🎙 به کلام : مصطفی صالحی 🎼 تنظیم: بابک رحیمی 📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی = 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
آشتی با امام عصر 17.mp3
12.01M
. 📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)» 👈🎧 : « توسل به امام عصر(عج)» ✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان 🎙 به کلام و تنظیم : = ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
به سوی نور17.mp3
13.95M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور» 👈🎧 17 🎙 به کلام و تنظیم : دهید که صدقه ای است جاریه! دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔 _مهدویون💚 ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✤|➟@mahdvioon✤ ══❈═₪🔆❅₪═❈══
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_شانزدهم🎬: روز اول به خاطر خستگی ولیعهد، اغلب اوقات آنها در حال استراح
🎬: فاصله عمارت شاهانه تا اقامتگاه ملکه زیاد نبود و البته این فاصله کم، بسیار روح افزا و مملو از گلهای رنگانگی بود که ایلماه با اینکه بچه روستا و جنگل بود، نمونه اش را در آنجا ندیده بود، اصلا نگاه کردن به اینهمه زیبایی و گلهای مختلف روح او را جلا میداد و کمی از استرسش کم می نمود. جلوی پله های عمارت ملکه رسیدند، ایلماه می خواست همانند قبلا که جلوی عمارت شاهانه به انتظار نشسته بود، منتظر ناصر میرزا باشد که ناصر میرزا با نگاه کوتاهی که به پشت سرش کرد به او اشاره ای نامحسوس نمود تا دنبالش بیاید و این نشان میداد که ناصر میرزا علاقه شدیدی به ایلماه دارد و از نگرانی او آگاه است و می خواهد ایلماه در همان لحظه اول از علت احضارش توسط مادر باخبر شود. البته ایلماه هم کلاهی بر سر داشت که تا روی ابروهایش را پوشش می داد و چهره اش قابل تشخیص نبود و از طرفی ملک جهان خانم چندین سال بود ایلماه را ندیده بود و نمی توانست چهره او را که اینک همچون دخترکی نوجوان و سرزنده در قالب مردی جوان در زیر کلاه و لباس سربازی پنهان بود، تشخیص دهد. ایلماه در حالیکه چهره اش جدیت همیشگی را داشت اما در دل از اینهمه توجه ناصر میرزا به او شاد بود، پس به دنبال ناصر میرزا حرکت کرد و باز جلوی ورودی در عمارت ، نگهبان مانع ورود او شد و ناصر میرزا با لحنی قاطع گفت: بهروز محافظ مخصوص من است و باید سایه به سایه ام حرکت کند. نگهبان که بی اجازه ملک جهان خانم قادر نبود حرکتی کند ، منتظر امر ملک جهان خانم بود که در این هنگام ملکه ایران نگاهی سرسری به ایلماه کرد و با اشاره دست به نگهبان فهماند مانع ورود ایلماه نشود و سپس خودش را نزدیک ولیعهد کشانید و گفت: مگر صد بار به تو نگفتم که به هیچ کس جز خودت اعتماد نکن، این محافظ شخصی آیا آنقدر مطمين است که می تواند به عمارت ملکه قدم نهد؟! و بعد آهسته تر ادامه داد: اینبار برای اینکه شان و منزلتت در بین سربازان حفظ شود با این کار مخالفتی نکردم، اما دیگر تکرار نشود و هیچ وقت، هیچ‌کس را اینقدر به خود نزدیک نکن... در ضمن در فرصتی مناسب باید به من توضیح دهی که این محافظ را از کجا و چگونه برگزیدی و چه جور امتحان خود را پس داده که اینگونه مورد اعتماد ولیعهد مملکت ایران قرار گرفته است. ناصر میرزا سری تکان داد و گفت چشم... حالا وارد عمارت ملکه شدند، عمارتی که درست شبیه عمارت ولیعهد بود اما با این تفاوت که بزرگتر از آن بود و تزیینات بیشتری داشت. ملک جهان خانم به سمت اتاقی در انتهای تالار حرکت کرد و ناصر میرزا هم به دنبالش و ایلماه هم با یک قدم عقب تر آنها را تعقیب می کرد. ملک جهان خانم وارد اتاق شد و ولیعهد هم به دنبالش داخل شد که صدای ملکه بلند شد: آن در را ببند، نکند توقع داری محافظ شخصی ات را در خلوت مادر و پسری وارد کنی؟! نترس اینجا خطری تو را تهدید نمی کند تا تو مجبور باشی با خود محافظ بیاوری و بلند تر فریاد زد: آن در را ببند. در اتاق بسته شد و ایلماه پشت در ایستاد و سراپا گوش شده بود تا بفهمد چه چیزی بین این مادر مرموز و پسر نوجوانش در حال رخ دادن و گفتگوست. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺