16.mp3
5.84M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!"
📝 #قسمت_شانزدهُم 6⃣1⃣
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
نشر = صدقه_جاریه
•┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
کانال_مهدویون 🌹
💠https://eitaa.com/mahdvioon
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_شانزدهم 🎬:
زینب تشک خوابش را در کنار سجادهٔ پدر پهن کرد، همانطور که به توصیه پدرش متکا را رو به قبله می گذاشت تا بخوابد گفت: بابا! طوری شده که دیگه میترسم بخوابم، توی خواب مدام سایه های سیاه دنبالم میکنن، موهام را می کشن، با چنگالهاشون بهم حمله میکنن و تا بیدار میشم واقعا حضورشون را توی خونه حس می کنم و اون ترس بیشتر و بیشتر میشه، زینب روی تشک دراز کشید و زیر لب گفت: گاهی آرزو می کنم کاش به دنیا نیومده بودم.
روح الله که قلبش از شنیدن این حرف آتش گرفته بود ، خودش را کمی جلوکشید، دست سرد زینب را توی دستش گرفت و گفت: دختربابا! چیزی برای ترسیدن وجود نداره، فراموش نکن ما انسانیم، اشرف مخلوقاتیم و اومدیم به این دنیا تا ثابت کنیم ما برگزیدگان خداییم، تا ثابت کنیم که قدرت روحی ما برگرفته از روح خداست و خیلی راحت میتونیم با توکل به خدا، شیاطین را شکست بدیم.
زینب دست گرم پدر را در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از اون میچید گفت: چقدر الان احساس آرامش می کنم، مثل آرامشی که فقط سر نماز به من دست میده و با زدن این حرف چشمانش را بست و بر خلاف همیشه خیلی زود به خواب رفت.
روح الله قران را برداشت کنار زینب نشست و شروع به تلاوت آیات قران نمود و هراز گاهی ،نگاهی به زینب می کرد و خیلی عجیب بود، انگار زینب کابوس نمی دید و در خواب به جای جیغ کشیدن، لبخند میزد..
تالاری بزرگ و زیبا با سنگ های مرمر سفید و درخشان که سقف آن آسمان آبی زیبا بود، بوی خوشی که تا به حال نمونه اش را نشنیده بود به مشام زینب می رسید، گوشهٔ تالار که کف و دیوارش میدرخشید،انگار باغچه ای پر از گل های محمدی بود، زینب ناخوداگاه به طرف گلها حرکت کرد، انگار گلها او را به سمت خود می خواندند.
نزدیک باغچه گل شد، با دقت نگاه کرد، چه گلهای عجیبی، بی نهایت زیبا با گلبرگ های پهن و صورتی رنگ و ساقه های صاف و بدون خار که عطری قوی و بهشتی در هوا می پراکندند، زینب خم شد تا شاخه گلی را ببوید که ناگاه گلها شروع به تکان خوردن کردند، انگار رایحه ای قوی تر از بوی خودشان حس کرده بودند و همه گلها رو به آسمان سرشان را بالا گرفتند، زینب هم سرش را بالا گرفت، چشم هایش تابلویی را به تصویر کشیدند که تکرار ناشدنی بود، آسمان آبی زیبا که ناگهان از هم شکافته شد، نوری به سمت زینب آمد، فرشته ای که جسمی از نور داشت ، آن جسم نورانی دستانش را به سمت زینب دراز کرد، کلیدی درخشان که مانند اشعه های خورشید میدرخشید را در دست زینب نهاد و با صدایی ملکوتی گفت: این کلید را به پدرت بده...باید گره از کار خود و بندگان خدا باز کند...این را گفت و دوباره به آسمان برگشت و شکاف آسمان بهم آمد.
زینب سرشار از حسی زیبا و شیرین بود، حسی که در عمرش نمونه اش را ندیده بود، انگار عسلی بهشتی در کامش و عطر گلهای محمدی در جانش پاشیده باشند.
زینب کلید نورانی را به سینه چسپانید و از خواب پرید..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
16.mp3
5.84M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!"
📝 #قسمت_شانزدهُم 6⃣1⃣
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
#نشر = #صدقه_جاریه
•┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
آشتی با امام عصر 16.mp3
9.61M
.
📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)»
👈🎧 #قسمت_شانزدهم: « دعا بخوانیم...»
✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
به سوی نور16.mp3
18.69M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور»
👈🎧 #قسمت_شانزدهُم 16
🎙 به کلام و تنظیم مدیرکانال: #مصطفی_صالحی
#نشر دهید که صدقه ای است جاریه!
#نشر دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔
#کانال _مهدویون💚
══❈═₪🔆❅₪═❈══
✤|➟@mahdvioon✤
══❈═₪🔆❅₪═❈══
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_شانزدهم🎬:
روز اول به خاطر خستگی ولیعهد، اغلب اوقات آنها در حال استراحت بودند به ایلماه اتاقی در طبقه اول عمارت ولیعهد دادند.
اتاقی که درست زیر پله ها قرار داشت و برای آنان شاید حکم انبار کوچکی را داشت ولی همین اتاق که نقش انبار عمارت را داشت از اتاق ایلماه در روستای کهنمو بزرگتر و زیباتر بود که با وسایلی گران قیمت پوشیده شده بود، در این اتاق تختی یک نفره که روی آن تشکی نرم و بالشتی که بی شک از پر قو بود وجود داشت و کمدهای چوبی که در هر کدام چیزی به چشم می خورد، قرار داشت
ایلماه داخل اتاق برای اولین بار بعد از سفر، لباس مردانه را از تن بیرون آورد و در قالب دخترکی بازیگوش درآمد که به جایی اعجاب انگیز آمده و بعد از کنکاش در وسایل اتاق ، در را محکم بست و خود را به تختخواب گرم و نرم سپرد.
خورشید تازه از پشت کوه ها سر زده بود که ناصر میرزا به همراه بهروز از عمارت ولیعهد خارج شدند تا ولیعهد برای صرف صبحانه خود را به عمارت پدرش محمدشاه قاجار برساند و همراه پدر و مادرش ملک جهان خانم صبحانه را صرف کنند و ایلماه هم در آن زمان پایین عمارت منتظر برگشتن ناصر میرزا بود.
بعد از صرف صبحانه، ملک جهان خانم به ناصر میرزا دستور داد که به عمارت ملکه بیاید او می خواست به طور خصوصی با پسرش صحبت کند.
ایلماه جلوی عمارت مانند نگهبانی کارکشته نگهبانی می داد و مدام با قدم های بلندش از این طرف به آن طرف می رفت، در همین حین متوجه حضور ناصر میرزا شد که بالای پله ها ایستاده بود، ایلماه می خواست خودش را با شتاب به او برساند و از چهار پله جلو عمارت بالا برود که متوجه حضور ملک جهان خانم شد که داشت از عمارت شاهانه خارج میشد و درست پشت سر ناصر میرزا بود.
ایلماه ترسید که ملک جهان خانم او را ببیند، برای همین خودش را کنار کشید او تصمیم گرفته بود تا سر حد امکان از این زن مرموز که ناصر میرزا هم از او حذر می کرد، دوری کند.
ملک جهان خانم بیرون آمد بدون آنکه کوچکترین نگاهی به نگهبانان قصر و ایلماه کند، رو به ناصر میرزا گفت: به دنبال من بیا! ناصر میرزا که انگار می خواست کلامی به ایلماه بگوید کمی تعلل کرد که همین باعث عصبانیت ملک جهان خانم شد و ملک جهان خانم برای بار دوم گفت: مگر نشنیدی؟! گفتم همین الان به دنبال من بیا...
ناصر میرزا گفت: چشم به روی چشم حالا چه توفیری می کند، الان بیایم یا نیم ساعت دیگر؟! اجازه بدهید کاری واجب دارم و برمی گردم.
ملک جهان خانم با تغَیّر گفت: همین الان باید بیایی
ناصر میرزا چشمی گفت و به ناچار به دنبال ملک جهان خانم حرکت کرد بهروز هم به دنبال آنها روان شد
قلب ایلماه درون دلش به شدت می تپید، چرا که فاصله اش با بانوی اول ایران که برای او حکم عزرائیل را داشت کمتر از چند قدم بود و از طرفی انگار دلش گواهی خبرهای بدی به او میداد، احساسی گنگ و خیلی بد داشت.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼