15.mp3
5.76M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!"
📝 #قسمت_پانزدهم 5⃣1⃣
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
#نشر = #صدقه_جاریه
•┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
#کانال_مهدویون 🌹
💠 https://eitaa.com/mahdvioon✨️
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_پانزدهم 🎬:
مرحلهٔ جدیدی در زندگی روح الله آغاز شده بود، مرحله ای مهم و سرنوشت ساز، روح الله تحت نظر برخی اساتید علوم غریبه، برای به استخدام گرفتن موکلین علوی و خادمین سوره های قران، تلاش می کرد، او می خواست با قدرت های ماورایی پاک به جنگ با قدرت های ماورایی ابلیسی برود.
مدتی بود که مدام چله نشینی داشت و اعمال چله را آنطور که به او می گفتند، انجام میداد، برای گرفتن موکلین علوی هم می بایست اعمال خاصی انجام داد و تعهداتی هم به موکل داد. درست مثل موکل سفلی، اما با این فرق که تمام اعمال برای استخدام موکل علوی معمولا پیرامون معنویات و مستحبات و قران بود و اگر موکلی هم به استخدام در می آمد، فرد استخدام کننده میبایست در قبال کاری که موکل انجام میدهد، سوره های قرانی خاصی را با تعدادی که مورد تعهد قرار می گرفت، روزانه بخواند ولی موکلین سفلی و شیطانی، از انسان طرف قرار دادشان فقط و فقط اعمال منافی عفت و شیطانی می خواستند و حتی بعضی از اعمال خواسته شده موکلین سفلی و شیطانی، مرز بین اسلام و کفر را در می نوردید و صدالبته گرفتن موکل سفلی بسیار راحت تر از به استخدام در آوردن موکلین و روحانیت های علوی و پاک بود.
روح الله چندین مرتبه تلاش کرد، اما هر بار موفقیتی در کار نبود، انگار کارش قفل شده بود، قفلی که هیچ راه حل و کلیدی نداشت.
اوضاع خانه بد و بدتر می شد، حالا تمام اعضای خانواده و هر کدام به طریقی درگیر حمله های شیطانی بودند و حتی این حمله ها به خانواده فاطمه هم رسیده بود و سلامت آنها را تحت تاثیر قرار داده بود.
انگار شراره به سیم آخر زده بود و حالا که می فهمید هدف روح الله طلاق دادن اوست و او به هیچ کدام از خواسته های شیطانی اش نمی رسد، پس با تمام توان به همراه دوستان و آشنایان، خانواده روح الله را به رگبار بسته بودند.
روح الله که اوضاع را اینچنین می دید، توکل به خدا کرد و عهد نمود تا خدا دری باز نکند دست از عبادت و خلوت و ریاضت کشیدن بر ندارد،بنابراین تمام روزها برای روح الله انگار ماه رمضان بود، روزها روزه می گرفت و شبها تا پاسی از شب به عبادت و تطهیر روح و روانش مشغول بود، در شبانه روز شاید یک ساعت می خوابید و قبل از اذان صبح برای ادای نماز شب بلند میشد، بچه ها یا پدرشان را نمیدیدند و سرکار بود و یا اگر میدیدند روی سجاده و مشغول عبادت بود، دیگر قانون هیچ چله ای برایش معنا نداشت گویا کل زندگی و عمرش شده بود چله عبادت و راز و نیاز و مطمئن بود که خداوند بنده ای را که از اضطرار رو به درگاهش می آورد، ناامید بر نمی گرداند چرا که فرموده خداست: ادعونی استجب لکم..
بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را..
و چه خدای مهربانی داریم و چه بنده های غافلی هستیم ما...
چند روزی بود که حال زینب از همه بدتر بود، روزها با حالتی افسرده یک گوشه کز می کرد بدون اینکه کوچکترین حرفی بزند و شبها مدام کابوس میدید و با جیغ های بلند و ترسناک از خواب میپرید.
شب جمعه بود و دل روح الله بیش از قبل شکسته بود، به زینب اشاره کرد که داخل هال بخوابد تا لااقل بقیه داخل اتاق باشند و کابوس های پایان ناپذیر زینب ،آنها را تحت تاثیر قرار ندهد و خودش در کنار زینب مشغول ذکر و عبادت بود که...
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
براساس واقعیت
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
15.mp3
5.76M
📚 مجموعه 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...!"
📝 #قسمت_پانزدهم 5⃣1⃣
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
#نشر = #صدقه_جاریه
•┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
آشتی با امام عصر15.mp3
12.86M
.
📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)»
👈🎧 #قسمت_پانزدهم: « دعای فردی و جمعی»
✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
به سوی نور15.mp3
14.7M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور»
👈🎧 #قسمت_پانزدهُم 15
🎙 به کلام و تنظیم مدیر کانال: #مصطفی_صالحی
#نشر دهید که صدقه ای است جاریه!
#نشر دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔
کانال _مهدویون💚
══❈═₪🔆❅₪═❈══
✤|➟@mahdvioon✤
══❈═₪🔆❅₪═❈══
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_پانزدهم🎬:
دقایق به کندی سپری میشد و بالاخره بعد از گذشت ساعتی، ناصر میرزا از عمارت شاهانه بیرون آمد و دوباره سوار بر کالسکه به طرف اقامتگاه ولیعهد راه افتاد و ایلماه هم سوار بر اسب به دنبالش راهی شد.
ایلماه با دیدن شکوه و عظمت قصر با خود می گفت که این قصر اندازه شهری کوچک در دل تهران است و چندین برابر روستای کهنمو ست
بالاخره به اقامتگاه ناصر میرزا رسیدند، عمارتی بزرگ و بسیار زیبا با پنجره های مشبک و رنگ رنگی که گویی هر کدام به نحوی به او چشمک میزدند، این نمای بیرونی اقامتگاه بود و او هنوز پا به درون آن نگذاشته بود.
کالسکه ایستاد و ولیعهد پیاده شد، ناصر میرزا با اشاره به ایلماه به او فهماند تا او را همراهی کند.
ایلماه یک قدم عقب تر از ناصر میرزا قدم بر می داشت ناصر میرزا وارد عمارت ولیعهد شد، ایلماه می خواست به دنبالش وارد شود نگهبان جلوی در جلویش را گرفت و گفت: نه تو کجا؟! در اینجا فقط ولیعهد و میهمانان خاصش حق ورود دارند تو نگهبانی بیش نیستی.
ناصر میرزا به عقب برگشت و با تحکمی در صدایش گفت: راه را باز کن، ایشان بهروز، نگهبان و محافظ مخصوص من هستند هر جا که من بروم مثل سایه پشت سرم می آید نه الان و نه هیچ وقت دیگر حق نداری جلوی راه او را سد کنی این حرف را به همه ی نگهبانان برسان سرباز بیچاره چشمی گفت و عقب رفت ایلماه از سخنان ناصر میرزا لبخندی به چهره آورد و پشت سرش وارد اقامتگاه شد.
ورودی اقامتگاه تعدادی خواجه با سری پایین ایستاده بودند و به او ادای احترام کردند، گویا کارهای این اقامتگاه بر عهده این خواجه ها بود ناصر میرزا رو به بزرگ خواجه ها کرد و گفت: خوبی خواجه سلماس؟ سالهاست که ندیده ام تو را و فکر می کردم مرده باشی و با این حرف لبخند کمرنگی زد.
خواجه سلماس با حالت کمرویی و شرمساری سرش را پایین انداخت و گفت: من همیشه در خدمتم و دعاگوی شما هستم
ناصر میرزا نگاهی به سقف کنده کاری شده تالار عمارت که جای جای آن با آینه های کوچک و بزرگ تزیین شده زود، کرد و سپس از زیر چشم قالی های ایرانی و مبل های سلطنتی با حاشیه طلایی را نگاهی انداخت و گفت این عمارت ولیعهد گویا تازه تاسیس شده از شما می خواهم همه جای عمارت را به من نشان دهید
خواجه سلماس دست روی چشم گذاشت و گفت: بفرمایید!
ناصر میرزا به ایلماه اشاره کرد و گفت: آهای محافظ! شما هم همراه ما باش، ایلماه چشمی گفت و همراه ناصر میرزا شد و به دنبال خواجه سلماس حرکت کردند.
اقامتگاه در دو طبقه برپا شده بود طبقه پایین شامل تالار پذیرایی آشپزخانه شاهانه و چند اتاق که مخصوص درس و مطالعه و کار ولیعهد بود و از گوشه تالار پله های مرمرین که با قالی های نرم و ابریشمین پوشیده شده بود به طبقه بالا ختم میشد و در طبقه بالا هم چند ردیف اتاق بود که نقش خوابگاه و اتاق خصوصی را داشتند.
خواجه سلماس همه جا را به ناصر میرزا نشان داد ناصر میرزا همانطور که سرش را تکان می داد چشمکی به ایلماه زد و به او فهماند با دقت همه جا را نگاه کند.
ایلماه غرق زیبایی و شگفتی این عمارت که بی شباهت به بهشت نبود شده بود.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿