ملکـــــــღــــه
#وفا ببخشید، می شه بپرسم چند سالتونه؟ کم کم داشت از حرف های پیمان و سؤال های نامربوطش یه چیزهایی د
دست رفته اش رو به دست بیاره ولی انگار که پاهاش فلج شده بودن و نمی تونست قدم برداره. همون جا روی اولین پله نشست و سرش رو گذاشت روی زانوهاش. توی دلش با خودش حرف می زد: »چرا بازم دلشو شکستم؟ من چه طوری می تونم به راحتی اذیتش بکنم و اشکش رو دربیارم؟ مگه وفا همه ی زندگی من نیست؟ مگه اون همه امید و آرزوی من نیست؟ مگه نفسم به نفسش بند نیست؟ ولی اون به چه حقی با پیمان گرم گرفته بود؟ چه طوری دلش اومد قلب منو بشکنه؟ چه طوری تونست با اون ناز و عشوه جلوی چشم من با پیمان حرف بزنه؟ اگه پیمان بازم بخواد به وفا نزدیک بشه چی کار کنم؟ یعنی واقعاً اون برقی که توی چشم های پیمان بود نشونه ی عشقه؟ یعنی پیمان وفا رو دوست داره و عاشقش شده؟ وفای منو؟ عشق منو؟ همه ی وجود منو؟ نه این امکان نداره، اگه، اگه بفهمم که پیمان به وفا علاقه مند شده با دست های خودم خفه اش می کنم، وفا فقط مال منه، اگه وفا هم به پیمان علاقه مند شده باشه چی؟ پیمان جوونه، شادابه، خوش قیافه و خوش هیکله، قلبش پر از شور و احساسه، اگه با حرف های داغ و پر احساسش وفا رو خام بکنه چی؟ نه من نمی ذارم، اگه شده وفا رو می کشم و نمی ذارم دست هیچ کسی بهش برسه، وفا یا باید منو بخواد یا هیچ کسو؟ اصلاً تقصیر خودمه، اون بیچاره که نمی خواست بیاد، به زور آوردمش، حالا هم حقمه که شاهد از دست دادنش باشم، اگه نمی آوردمش؟ اگه بهش اصرار نمی کردم؟ وای خدایا! عجب اشتباهی کردم! خودت کمکم کن، وفا مال منه نذار که از دستش بدم، اونو برام نگهش دار، فقط برای من.« همون طوری که با خودش حرف می زد و گاهی از دست خودش عصبانی و گاهی از سر استیصال ناراحت و غمگین می شد. با دستی که روی شانه اش خورد و به گرمی فشارش داد سرش رو از روی زانوهاش برداشت. هوتن کنارش روی پله نشسته بود و با دستهای مهربون و پر محبتش شونه هاش رو ماساژ می داد. خیلی وقت بود که هوتن پی به راز دلش برده بود و خبر از تمنای دل و عشق پنهانش داشت. چشم های سیاه و غمگینش رو به چشم های پر از سؤال هوتن دوخت. هوتن با نگاهی به قیافه ی گرفته ی او متوجه ناراحتیش شد و چون از دور هم شاهد همه ی اتفاقاتی که لحظاتی قبل میان او و وفا و پیمان افتاده بود شده بود تونست از ته قلبش درد و رنج سعید رو لمس بکنه. با لحن همدردی گفت: - چیه سعید خان، چرا بازم به گِل نشستی؟ سعید صورتش رو برگردوند و سرش رو بلند کرد و به آسمان صاف و سیاه پر از ستاره نگاه کرد و گفت: - هیچی، چیزی نشده. - داشتیم سعید جون؟ به منم دروغ می گی! بابا من خودم بزرگت کردم اگه یه نگا به چشات بکنم تا تهشو می خونم. می فهمم که تو دلت چه خبره و چه آشوبی توی کله اته، چیه حتماً بازم یکی به معشوقه ات چپ نگاه کرده و تورو ریخته به هم؟ آره؟ - ول کن هوتن، حالم بده دنبال یکی می گردم که خودمو و خشمم رو سرش خالی بکنم و اگه بخوای بهم گیر بدی فعلاً تو نزدیکترین و دم دستی ترین کسی هستی که کنارمی یه دفعه خودمو رو سرت خراب می کنم و حرصمو سر تو درمیارم ها. هوتن هم مثل او به آسمون زل زد. قبل از این که سعید از گشتن به دنبال وفا خسته بشه و برگرده هوتن از دور نظاره گر گفتگوی وفا و پیمان بود. وقتی که سماجت پیمان رو برای حرف زدن با وفا دید کم مونده بود به طرفش هجوم ببره و با مشت توی صورتش بزنه و همه ی دندون هاش رو توی حلقش بریزه. هوتن با این که به سعید قول داده بود که دیگه به وفا فکر نکنه و خودش هم خبر داشت که سعید چه قدر وفا رو دوست داره ولی به هیچ وجه 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88