#احسن_القصص
#تشرفات
#امام_زمان ﷻ
جناب آقای حاج غلام عباس می گوید: در شب ١٣ رجب سال ١٣٩١ ه. ق در عالم رؤیا دیدم به طرف مسجد جمکران روانم و عده ای را دیدم که با حالات مختلف به سمت مسجد می روند، بعضی تند و سریع و بعضی وامانده، شل و خسته... بهرحال به حیاط مسجد رسیدم، دیدم درب مسجد بسته است، چون احساس خستگی کردم پشت درب مسجد در ایوان خوابیدم. ناگهان صدای پایی شنیدم که به طرف درب مسجد نزدیک میشد.
✨💫✨
سیّدی را دیدم با لباس عربی در سلک روحانی که تقریبا سی سال بیشتر نداشت، به یکدیگر سلام کردیم و من بلند شدم. هر دو برای مصافحه بسوی هم حرکت کردیم، پس از معانقه، در دلم افتاد که نکند این آقا، حضرت ولیعصر ارواحنا فداه باشد، این بود که با خود گفتم: باید به یقین برسم. عرض کردم: آقا چیزی به من بدهید. آقا انگشتری با نگین لوزی شکل و کاغذی به من مرحمت کردند و فرمودند: دستوراتی داده شده، بخوانید و عمل کنید. من هر دو را در جیب بغل گذاشتم. آقا بطرف درب خروجی مسجد حرکت کرد و من به دنبالش میرفتم، عرض کردم آیا دیگر شما را ملاقات خواهم کرد؟ فرمود: آری!
✨💫✨
از درب مسجد که خارج شدند، دامنش را گرفتم و عرض کردم: آقاجان! می دانید چشم ما برای آمدن شما سفید گردید و منتظریم، کی تشریف می آورید؟ فرمود: نزدیک است. عرض کردم: بفرمایید چه وقت و چه روزی؟! با حالتی که متوجه شدم از این سوال ناراحت شدند، رو به من کردند و فرمودند: «برگرد به جای خود، کافی است، دیگر سؤال نکنید!» من به جای خود ماندم و اشک از دیدگانم سرازیر شد و در این حالت بود که از خواب بیدار شدم.
📗شیفتگان حضرت مهدی علیهالسلام ص148
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
@Manavi_2