داروخانه معنوی
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت پنجم): #امام_زمان من آمدم سر جاده، دیدم ماشین راه افتاده است. آن جوانها گ
(قسمت ششم): نماز خواندم و به سرعت به تهران برگشتم. یکی از علما تهران بعد از آنکه از خصوصیات پرسید گفت: خود حضرت بوده اند، حالا صبر کن اگر آنجا مسجد شد، درست است. مدتی بعد برای دفن پدر یکی از دوستانم به قم رفته بودم به آن محل که رسیدم دیدم در آن زمین دو پایه خیلی بلند، بالا رفته است. پرسیدم اینجا چه می سازند؟ ✨💫✨ گفتند: این مسجدی است به نام امام حسن مجتبی علیه السلام و حاج 'یدالله رجبیان' مسجد را می سازد. تا گفت :«یدالله » قلبم به تپش افتاد . نشستم خیس عرق شدم، با خود گفتم :«یدالله فوق ایدیهم » حاج یدالله را هم که تا آن موقع نمی شناختم، دیدم. برگشتم به تهران به آن عالم جریان را گفتم. فرمود : برو سراغش درست است. ✨💫✨ من چهارصد جلد کتاب خریداری کردم رفتم قم منزل حاج اقا .ایشان گفت: من اینطور قبول نمی کنم جریان را بگو. جریان را گفتم و کتابها را تقدیم کردم. رفتم درمسجد هم دو رکعت نماز حضرت خواندم و گریه کردم. مسجد و حسینیه را طبق نقشه ای که حضرت کشیده بودند حاج یدالله به من نشان داد و گفت : خدا خیرت بدهد، تو به عهدت وفا کردی . ✨💫✨ آقای یدالله رجبیان حکایت جالبی نقل کردند. گفتند: شب جمعه ای استاد اکبر 'بنای مسجد' برای حساب و گرفتن مزد کارگرها آمده بود گفت: امروز یک نفر آقا سید تشریف آوردند در ساختمان مسجد و ... 💠التماس دعای فرج «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2