. روزی روزگاری دختری بود ک عاشق شغل معلمی بود رویای اون دختر رفتن ب دانشگاه و ی ادم موفق بود ک بتونه درامدی داشته باشه و شغل مطمعنی داشته باشه خلاصه سال ها گذشت و دختر قصه مون بزرگ شد همین ک سال سوم رشته حسابداری بود در خونه شون زده میشد واسه خواستگاری و بلاخره ی جوون ستاره داره دلش رو برد و ازدواج کرد شرطش رفتن ب دانشگاه بود اما همسر گفت فقط دولتی 😐دخترمون سال اول قبول شد ولی غیر انتفاعی همون شهر کلا همسرش اجازه نداد ک بره چند سال بعد هم با وجود دختر کوچولیی ک داشت شروع ب درس خوندن کرد ولی چ فایده همسرش ثبت نام نکرده بود ( چون همسرش دفتر تبلیغات داشت واسه همون به حرفش اعتماد کرده بود و خودش پیگیر نبود ) و با این همه درسی ک خونده بود ولی وقتش رد شده بود کلا نا امید شد ولی هنوز کتاب هاشو زیر تخت داره و چند سالی هست ک ب عنوان معلم خصوصی ب بچه ها درس میده 😍 الان دخترش کلاس پنجمه و خیلی دوست داره ک اینده خوبی داشته باشه ممنون میشم راهنمایی کنید 🙏 .