2⃣4⃣ 🌀 دستم راعصبی عقب میکشم و نفسم را پرصدا بیرون می دهم... لحنش جدی می شود:چی شده؟! حالت خوبه؟! باید طبیعی رفتار کنم: آره! خوبم! یک کم مریض شدم! سردرد دارم. - چقدر تو مریض میشی. عیب نداره الان میریم خونه ی من استراحت می کنی.حالم از حرفش بهم می ریزد. چرا حس می کنم هر کلمه اش را با منظور میگوید؟طاقت ندارم که به منزلش برسیم و بعد سراغ نقشه ام بروم. به زور لبخند می زنم و صدای ناله مانندی ازگلویم به سختی بیرون می آید: محمدمهدی؟ - جان دلم؟ - خیلی دوستت دارم...سرعتش راکم می کند و بانگاه خاصی به صورتم خیره می شود. آب دهانم را فرومی برم و درحالیکه صدایم می لرزد ادامه میدهم: این ازطرف شاگردت بود! تواستاد فوق العاده ای هستی.ماشین را به طرف کنار خیابان هدایت می کند و با تبسم جواب میدهد: توام فوق العاده ای محیا! خشم به وجودم دویده...اما ...اماالان وقت فوران نیست! وحشت دارم از مابقی صحبتم، حرفم را قورت میدهم، نمی توانم! یکدفعه میگوید: میدونی؟! حالاکه...حالاکه خودت گفتی باید یه چیزم من بگم! مشتاق ولی باتنفر نگاهش می کنم - کاش زنم مثل تو بود! چشمات، صدات، شیطنت و روحیه ت، اعتمادت....شاید مسخره باشه دخترجون! ولی چندبار به ذهنم اومد ازت درخواست ازدواج کنم! استاد از شاگردش.حرفش رازد! تیرم به هدف خورد. پس آن دختر خیلی مهم نیست! حتما فامیلی چیزی بوده. بالبخند به لبهایش خیره می شوم. - ولی ترسیدم که از من بدت بیاد. تو ازیه خانواده ی استخوون داری.خوشگلی، حرف نداری. ولی من...شانسی ندارم...حرفهایش کم کم آتش درونم راخاموش می کند که یکدفعه میگوید: ولی خوب بابات که هیچ وقت نمیذاره سرم را تکان میدهم . - برای همین...میخوام یه چیزی ازت بپرسم! -چی؟ به چشمانم زل می زند. پشتم می لرزد و قلبم گرومپ گرومپ میزند! نگاهش جانم را می گیرد. حس بدی پیدا می کنم. چرااینطور نگاهم می کند سرم را تکان میدهم. - برای همین میخوام یه چیزی ازت بپرسم... -چی؟ کمی حرفش را مزه مزه و دوباره تاکید می کند: بابات که نمیذاره من بیام خواستگاری... توام که... به سر تاپایم نگاه می کند.توام که خیلی دختر خوب و تکی هستی! به زور لبخند می زنم.و ما از اخلاق هم خوشمون اومده. -خوب؟ - و دوست داریم باهم باشیم. یعنی ازدواج کنیم! حالت تهوع ام شدید ترمی شود -خوب... به نظرت خیلی مهمه که خانواده ت بویی ببرن ازعقد ما؟! متوجه منظورش نشدم! سرکج می کنم و می پرسم: یعنی چی؟! -یعنی.. یعنی چرا باید با اطلاع اونا عقدکنیم؟ بازهم نفهمیدم! -ببین محیا.یکدفعه دستش رابرای اولین بار به سمت دستم می آورد که باوحشت خودم رابه در ماشین می چسبانم.. پوزخندی می زند و ادامه میدهد:دخترجون نترس! مامی تونیم خودمون بین خودمون عقد بخونیم! قلبم از تپش می ایستد و نفس درسینه ام حبس می شود... عقم می گیرد و ته دهنم تلخ می شود. بانفس های بریده می گویم: یعنی...یعنی... - آره عزیزم...برای اینکه راحت بریم و بیایم...و اینکه.. بخاطر علاقه مون معذب نشیم... می تونیم یه صیغه موقت بخونیم! نظرت چیه؟! چشمهایم راریز می کنم و باتنفر به چهره اش خیره می شوم. دستهای یخ زده ام را مشت می کنم و دندانهایم را باحرص روی هم فشار میدهم. میدانم کمی بگذرد ترس جانم را میگیرد. باصدای خفه ای که ازته چاه بیرون می آید، می پرسم: جز من... جز من... کسی هم... بین حرفم می پرد: نه نه! توتنها کسی هستی که بعد شیدا اومد خونه ی من! ازخشم لبریزم... دوست دارم سرش را به فرمان بکوبم! دوست دارم جیغ بکشم وتمام دنیارا باشماتت هایم خرد کنم. چطور جرأت کرد به من پیشنهاد بدهد؟ چرا دروغ میگوید! من خودم دیدم دختره رو پیاده کرد و... پلکی میزنم واز مژه های بلندم دوقطره بغض پایین می آید. لبهایم می لزرد... فکم را به زور کنترل می کنم و می گویم: ن..نگ...نگه...دا...دار...متوجه حالتم می شود و دستش را به طرف صورتم می آورد" چی شد گلم؟" سرم را عقب می کشم و باصدای ضعیفی که از بین دندانهایم بیرون می آید باخشم می گویم: نگه...نگه...دار عوضی! مات و مبهوت نگاهم می کند و میپرسد: چی گفتی؟ تمام نیرویم را جمع می کنم و یک دفعه جیغ میکشم: میگم بزن کنار آشغال! عصبی می شود و بازویم راچنگ میزند: چی زر زدی؟! -توداری زر میزنی... - نگه دار احمق! نیشخند بدی میزند و به صندلی فشارم میدهد. کوله ام را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیشتراز این دستان کثیفش به من نخورد. هق هق میزدم و بانفرت سرش داد میکشم...... ⏪ ⏪ ادامه دارد......... ‌❣ @Mattla_eshgh