🌹 زمزمههای عاشقانهاش!
[پندهای کرونایی]
🖌️ نویسنده: دکتر مصطفی جلالی فخر
♦️دیشب در اورژانسِ کرونا دیدمشان. از آن ریشسفیدهایی که حتی با ماسک هم معلوم بود که چه قدر صورت مهربانی دارد. نامش قدرت بود؛ شصتوشش ساله، بازنشستهٔ نظامی.
وقتی سخن میگفت، چنان آرامش و ایمان کمیابی در لحن و کلامش بود که گمان میکردی از جنس آسمان است. پروانهوار کنار تختی همسر بیمارش بود و چنان عاشقانه نگاهش میکرد و به کمترین نجوایش گوش جان میسپرد، که گویی صفحهای از عشقی اسطورهای در برابرت گشودهاند.
چهل و چهار سال پیش با هم ازدواج کردهاند. وقتی گفت: «زنم را با تمام بندبند وجودم دوست دارم»، نتوانست بغضش را مهار کند: «اگر زمان به پیش از ازدواجم برگردد، باز هم انتخاب اول و آخرم اوست». چهار فرزند دارند که از سرنوشت همهشان راضی است. بچهها اصرار دارند که کنار مادرشان باشند، اما زن، جز کنار حاجقدرت خودش آرام نمیگیرد. پرستار اورژانس گفت اگر به دلیلی، حتی چند دقیقه کنارش نباشد، بی قراری میکند. در همان یکی دو ساعتی هم که خودم در اورژانس نشسته بودم، بارها دیدم که دستانش را بالا می آورد تا با لمس سرانگشتان آقایش آرام گیرد.
حاجقدرت گفت: «زندگی من فراز و نشیب کم نداشته و در تمام این سالها، زنم با عشق و تحمل کنارم بوده. دو سال، محل کارم در کنارک چاهبهار بود و او زندگیام را با چهار بچهٔ قد و نیم قد اداره کرد. اگر او نبود، من بارها فرو ریخته بودم. خیلی وقت ها شد که من نتوانستم خواستههایش را از لحاظ اقتصادی یا وقت بیشتر برای باهمبودن برآورده کنم ، اما او هیچ وقت به من سرکوفت نزد و مرا نرنجاند. و مگر عشق جز این است؟»
پرسیدم حسرتی باقی مانده در این عاشقانه؟ و باز با مهر و لبخند پاسخ داد: «همیشه راضیام به رضای خدا. و شکر. تنها حسرتی که در دلم مانده، سفر حج دونفره بود. نشد که با هم برویم و هر کدام تنهایی، در دو سال جدا از هم رفتیم. دلم می خواست با هم طواف کنیم.»
و وقتی لطف کرد و اجازه داد تا از او عکس بگیرم و در بارهٔ زندگیاش بنویسم، خودش داشت دور تخت معشوقاش طواف میکرد و مدام میگفت: «جانم...، جانم...، چشم... جانم».
۱۹ آبان ۱۴۰۰
برای دنبال کردن رسانههايمان، به لینک زیر مراجعه کنید:
🌐
http://zil.ink/mazaheriesfahani?v=1