🌹 مهربانی با گرگ!
🔹 انسانم آرزوست؛ انسانی اینسان!
سکینهخانم گفته بود: اوائل زندگی مشترکمان با حاجآخوند، زمستان سختی بود. سنگ هم از سرما میترکید.
با صدای حاجآخوند از خواب بیدار شدم. مهتاب بود. سرم را که از زیر لحاف بیرون آوردم، صورتم یخکرد. حاجآخوند داشت شالش را میبست. کلیجهاش را پوشیده بود. گفت: صدای زوزهٔ گرگ، خواب را از چشمم ربوده. تو خوابت رفت؟
من از شدت سرما جوری زیر لحاف خزیده بودم و چادرم را دور سر و گردنم پیچانده بودم، که صدا را نشنیده بودم. گفتم نه. صدایی نشنیدم.
همانوقت صدای زوزهٔ گرگ آمد. انگار گرگه گریه میکرد.
حاجآخوند گفت: این گرگ، زخمی شده. زخمش یخ بسته. گرسنه مانده. بروم ببینم!
گفتم آقا، تو را به خدا، آخر کسی این وقت شب توی سرما میرود سراغ گرگ؟ دیوانه هم چنین کاری میکند؟
رفت. آرام و مطمئن بود. آنقدر آرام که دیگر دلم نلرزید و با خودم گفتم او سرش در کتاب و قرآن است، من که سواد ندارم، حتما بهتر از من میداند.
حشمت، قصاب ده، حاجآخوند را خیلی دوست داشت. همسال و دوست دوران کودکی بودند. حشمت را صدا کرده بود. لتهای گوشت گوسفند برداشتند و رفتند به سمت صدای گرگ...
یک ساعتی بود که آفتاب بالا آمدهبود. برگشت. خاموش بود. از بس چهارقُل خوانده بودم و صلوات فرستاده بودم، از سرما لبهام بیحس شده بود.
حشمت بعدا برایم تعریفکرد: گرگه بیمار و پیر و زخمی بود. گوشت را که جلوش انداختیم، با هول و شتاب، تکهای از آن را به دندان گرفت. بیرمق بود. سایه گرگ دیگری پیدا شد. دوردست ایستاده بود. شاید هم از اسب [؛ اسب حاجآخود]، میترسید.
یادته همیشه وقتی میگفتند فلانی مثل گرگه؟ حاجآخوند لبخند میزد و میگفت: بیچاره گرگ. هارترین جانور، خود انسان است؛ وقتی انسان نیست.
🔸️ کتاب «حاجآخوند»، نوشتهٔ دکتر سید عطاءالله مهاجرانی، صفحهٔ ۱۷۶ و ۱۷۷.
۳۰ آذر ۱۴۰۰
شب یلدا.
برای دنبالکردن رسانههايمان به لینک زیر مراجعه کنید:
🌐
http://zil.ink/mazaheriesfahani?v=1