نصف شب رفتم آسایشگاه تا وضعیت انضباطی سربازها رو چک کنم؛ همینطور که داشتم تو تاریکی قدم میزدم چشمم به پوتینهای یک سرباز افتاد که واکس نزده و خاکی کنار تختش افتاده بود، با عصبانیت رفتم جلو و محکم پتو رو از روش زدم کنار و داد زدم: "چرا پوتینهاتو واکس نزدی؟" بندهی خدا از شدت صدای من از جا پرید و روی تخت نشست، بعد همینطور که سرش پایین بود گفت: ببخشید برادر، دیر وقت بود که از منطقهی جنوب رسیدم، خونوادهام رفته بودن شهرستان و منم چون نمیخواستم مزاحم کس دیگه بشم، اومدم آسایشگاه، وقتی رسیدم همه خواب بودن و نتونستم واکس پیدا کنم.
صداش برام خیلی آشنا بود، وقتی سرش رو بلند کرد، دیدم جناب سرهنگ بابایی، فرماندهی پایگاه است، بدجوری شرمنده شدم.
#شهید_عباس_بابایی
۱۵ مرداد سالروز
#شهادت 🌷
✅
@karimeh_sadat
📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید