⭕️ 🔹 آرتور که تا آن لحظه سعی کرده بود به خود مسلط باشد، ویلیام را تنگ در آغوش گرفت و برای همیشه این حس خوب پدر و فرزندی را که هیچ‌وقت درباره والدین خویش تجربه نکرده بود، با همه وجود لمس کرد و در تک‌تک اعضای بدنش به خاطر سپرد. بعد از آن نوبت به خداحافظی با ادموند مهربان و دوست خوبش رسید، دست همدیگر را در دست گرفته و با نوعی حسرت به یکدیگر خیره شدند، حسرت روزهایی که به خوشی در کنار هم گذرانده و در بی‌خبری از وجود چنین لحظه‌ای دردناک سپری کرده بودند، حسرت روزهای رفته، حسرتِ ای‌کاش‌هایی که دیگر فکر کردن به آن‌ها جزئی از وجود هر دوی‌شان شده بود. 🔸 وقتی انسان در پرورش احساسات و عواطفش مربی و معلم خوبی داشته باشد، هیچ‌گاه نمی‌تواند در مقابل خوبی‌ها و فطرت پاک انسانی سر تعظیم فرود نیاورد و از کنار دوستی، گذشت و مهربانی بی‌تفاوت عبور کند. این قانون در مورد آرتور مردل هم اتفاق افتاده بود و با همه خودپسندی‌ها، خودخواهی و لذت‌جویی‌ها در زندگی بی بند و بارش، بالاخره در دام محبت و پاکی خانواده پارکر گرفتار شده و اکنون ‌که زمان جدایی از آن‌ها بود، در حد مرگ برایش دردآور و جانکاه می‌نمود. 🔺 آرتور در زندگی هیچ‌گاه محبت والدین و داشتن خواهر و برادر را تجربه نکرده بود، با اینکه خواهر و برادر واقعی داشت اما مدت‌ها بود که از آن‌ها بی‌خبر بود و این هرگز در زندگی‌اش جایی نداشت اما تصور ندیدن ادموند زجرآور بود. 🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن‌ شود... ‌💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🆔@MellatDana ملت دانا