#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #ادامه قسمت۵۱
.گفت بیا که بعدا کسی به دخترت انگ نزنه ...خدا خیرش بده انگار میشناخته حبیب چه آدم کث.یفه.حبیب سکوت کرد یهو فروکش کرد. سری تکون دادو با عجله رفت بیرون و درو محکم بست ! نگاهی به شاپور کردم. _:آخه شما چجوری خونمون رو پیدا کردین. .وای اصلا باورم نمیشه ! شاپور برام لبخند زد .._:خب آدم وقتی یه کاری بخواد میتونه انجام بده ..با برادرمم صحبت کردم اجازه بده شما د برید ..چون بسته هارو دادم بهش
دستهامو بهم کوبیدم از ذوق و گفتم .._:وای ممنون .._:ولی برای اینکه تو محلتون و بین قوم و خویشتون حرف و حدیثی براتون پیش نیاد ..قرارشد.من صوری بیام خواستگاریتون ...و به اسم ازدواج با من ..شمارو ببرم پیش مادرم. زن مهربونیه ..پاهاش خیلی ساله درد میکنه ..هم کاراشو براش انجام بدی هم بشی مونس تنهایش, متعجب به پدرم خیره شدم. ._:آهی کشید و گفت .._:حرف و حدیث که همیشه هست ...حبیب هم حتما میاد برای آبرو ریزی ولی رفتنت به صلاحه ...حداقل تا وقتی که آب ها از آسیاب بیافته .....گیج و منگ داشتم فکر میکردم که حاج ناصر اومد سمت شاپور و زیر گووشش ...
💞
@Mille_clesdor
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───
#هزار_کلید_طلایی