ملیحه پنج هیچی به من توجهی نداشت و مریم رو که بار دار بود گرفته بودند و هواشو داشتند…. بقدری درد رفتن مامان برام سخت بود که میتونستم دردی شبیه زایمان رو تحمل کنم….همه ی مادرا میدونند که دردی وحشتناکتر از درد زایمان توی دنیا وجود نداره اما برای من تحملش بهتر و راحتر از نبود مامان بود…. تا خواستم بلند شم حس خیسی بین پاهام کردم و سریع خودمو رسوندم حیاط و داخل دستشویی شدم….. اونجا بود که بچه ام سقط شد….خیلی سخت بود اما برای اینکه کسی متوجه نشه صدامو در نیاوردم…..گریه کردم و اشک ریختم ولی برای مظلومیت مامان…. بچه کامل بود اما مرده….حتی جنسیتش هم مشخص بود….یه پسر تقریبا تپل…. زود چادر دور شکممو باز کردم و بچه رو بهش پیچوندم و با احتیاط از دستشویی در اومدم و از گوشه ی حیاط یه مشبا برداشتم و بچه رو با همون چادر داخلش گذاشتم و بعدپشت بشکه ی نفت قایم کردم و رفتم داخل اتاق….. کنار جسم بی جون مامان نشستم و‌تا میتونستم گریه کردم….اصلا نمیخواستم و نمیتونستم قبول کنم که مامان رفته و مدام به خدا میگفتم یه معجزه کن تا مامان زنده بشه….. بخوددم گفتم:کاش الان از خواب بیدار میشدم و میدیدم که همش یه خواب و کابوس بود….. هی مامان رو تکون میدادم و صداش میکردم مامااااان….بیدارشو….صبح شده……ماماااااااااان!!مگه هر روز صبح زود بیدار نمیشدی؟؟؟؟ هر چی جیغ میکشیدم فایده نداشت و مامان صدای منو نمی شنید….. وقتی دکتر مامان رو معاینه کرد گفت:سکته ی قلبی کرده….. قلب مامان طاقت اون همه سختی و بی ابرویی رو‌ نکرد و ایستاد….. بهمن رفت سراغ هفت تا داییهام….خیلی سریع خودشونو رسوندند اما من دیگه ازشون بدم میومد…..ولی به خودم اجازه ندادم بی احترامی کنم چون مطمئن بودم مامان ناراحت میشه…………. همون روز با کلی درد وغم مامان رو به خاک سپردیم….غم مامان بیشتر از اون بود که خونریزی و دردزایمان بخواهد منو از پا در بیاره….. توی وضعیت و شرایط خیلی بدی بودم و فقط مامان رو میخواستم….. ادامه دارد…. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor