#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۰۵
نگاه دوباره ای به مسیر انداختم و ناچار همراه مامان وارد خانه شدم،بدون اینکه چیزی بگم وارد اتاق شدم و قبل از اینکه در رو ببندم رو به مامان گفتم :_مامان من خیلی خستم میخوام بخوابم ...
سری تکون دادم و در اتاق رو بستم ساک رو گوشه ای انداختم روسریم رو از سرمکشیدم و اونم به گوشه ای انداختم .
کنج اتاق به گوشه ای تکیه دادم و زانوم رو داخل شکمم حلقه کردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم ...بقدری عاشق راشد شده بودم که این دور بودن شده بود خوره به جونم !شده بود باعث ترسم ! هیچ وقت حتی فکر نمیکردم سر موضوع به این کوچیکی همجین بحث و دعوایی بینمون پیش بیاد! قطره اشکایی که روی گونم جاری شده بود با پشت دست پس زدم ،اما انگار تمومی نداشت دلمنمیخواست گریه کنم .... تو دلممیگفتم همه ی اینا شوخیه ...الان راشد میاد اینجا . ولی هرچی زمان میگذشت به این پی میبردمکه واقعا رفته !
شاید یکساعتی بود که با فکر به راشد کنج اتاق کز کرده بودم ....کمی پرده ی اتاق رو کنار دادم و بیرون رو نگاه کردم ، هنوزم امیدوار بودم .!از روی زمین بلند شدم و از داخل آینه نگاهی به خودم انداختم ، صورتم بخاطر گریه پف کرده بود ...دستی به زیر چشم کشدیم و نم ها باقی مونده ی اشک رو پاک کردم تا مامان شک نکنه و بعد از اتاق بیرون رفتم .مامان داخل سالن نشسته بود و قند های درشت رو خورد میکرد،به سمتش رفتم و کنارش نشستم شدیدا به این احتیاج داشتم که سرم رو بزارم روی پاهاش و تعریف کنم چی شده ؟به این احتیاج داشتم که دستش رو روی موهام بکشه و ناراحت نباش میاد دنبالت ...اما میترسیدم از گفتن .. میترسیدم به مامان بگمچی شده و واکنش بد نشون بده؟_آوین ..آوین ...
↳↳↳•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
💞
@Mille_clesdor