صفحه 1⃣ 💠 یکی بود یکی نبود، در یک جنگل زیبا و سرسبز و پر از دار و درخت خرس کوچولوی بامزه ای به اسم باتو به همراه پدر و مادر و خواهراش زندگی می کردن. بچه ها جونم شب شده بود و کم کم وقت خوابیدن باتو شده بود. مامان خرسی گفت: "توله خرس کوچولوی من باید خسته باشه” بابا خرسی گفت:” بعد از یه روز شلوغ و پر از بازی، خواب راحت و رویای شیرینی در انتظار تو هست پسرم” همونطور که پدر و مادرش برای شب بخیر گفتن داشتن باتو رو می بوسیدن، خرس کوچولوی قصه ی ما با خواب آلودگی داشت به روزی که گذرونده بود و پشت سر گذاشته بود فکر می کرد و با هیجان و شگفتی داشت فکر می کرد که امشب ممکن خواب چیو ببینه؟ ادامه⬇️ ╭┅───🌸—————┅╮ @MiveiyeDel_man ╰┅───🌼—————┅╯