چهارده سالم بودوسال نوشده بودسال۶۲ بودکه متزل عمویم بودم ،بچه که بودم خیلی علاقه داشتم خونه فامیل بمونم مخصوصاعموهام وخاله هام وداییم،چون دخترداشتن ومنم خیلی باوناجوربودم،کلاازکودکی ونوجوونیم خیلیراضیم خیلی بهم خوش گذشت،تانوروز۶۲ که چهارده سالم بودورفتم منزل عمویم وچندروزی اونجا بودم،که اون اتفاق افتاد،زنگ خونه عمویم به صدادراومدعده ای مهمان که من نمیشناختمشون واردشدن وباسلام احوال پرسی واردپذیرایی که سفره عیدپهن بودشدن،اطاق پذیرایی یه پنجره روبه حیاط داشت،من توحیاط مشغول شستن فنجانها بودم ،درضمن قدیم خونه ها مثل الان آپارتمانی نبودهمه حیاط داربودظرفهاروهم کنارحوض زیرشیرآب می شستن،من هم مشغول شستن بودم که یک آن سرم روبلندکردم چشمم خوردبه مهمانها که داشتن ازپذیرایی من نگاه میکردن وپچ پچ میکردن،بعدازرفتن مهمانها من به زن عمویم گفتم اینها کی بودن،زن عمویم گفت چطورنمیشناسیشون اینها پسرودختروعروس های عمه عشرتت هستن،من گفتم مگه من به جزدوتاعمه هام عمه دیگه ای هم دارم،زن عموم گفت آره داری ولی پدرت با اون هارفت وآمدنداره چون ناتنی هستن،وعمه عشرتت بیست ساله که رحمت خدارفته وبچه هاشون باما رفت وآمددارن ،وعموی من دایی اون هامیشد،اون روزگذشت ومن به خونمون برگشتم وجریان روبه مادرم تعریف کردم،مادرم گفت آره مامان ماباونها هفت ساله که قطع رابطه کردیم علتش روپرسیدم گفت پدرت یه خواستگاربرای دخترعمه ات بردسن خواستگارمثل اینکه بیست سال بزرگتربودولی خواستگارپولدارواهل تهران بودودخترعمه ات اهل روستایی بودن کلا پنج خانواردراون زندگی میکردن،پدرت گفت هم این خواستگارپول داره هم اهل تهرانه حتماموافت میکنند ودخترعمه ات هم سنش خیلی بالابودبیستوپنج ستلش بود ولی جواب رددادن به پدرت ،پدرتم ناراحت شدورفت وآمدروقطع کرد،اون زمانها دخترروزودشوهرمیدادن اگردخترت۱۷یا۱۸ سالگی ازدواج میکردکه هیچ،اگرنمی کردمیگفتن ترشیده،خلاصه یک ماهی ازاین مسئله گذشته بودومن کلاس دوم راهنمایی بودم،یک سال هم مردودشده بودم و۱۴ سالم شده بود،البته اینم بگم که من اهل تهران بودم ،دختری سرخوش وبازیگوش واهل تفریح ،یه خواهربزرگترازخودم داشتم وپنج برادرکه یکیشون کوچیکترازمن بود،من بابرادرام خیلی بازی میکردم وبه نوعی انگارمنم پسربودم ،خیلی دوران خوبی بود،تااینکه یک روزتوکوچمون نشسته بودم،دیدم عموم بایه آقای داره میادسمت خونمون که بعدا فهمیدم برادرهمسرمه،من زودداخل اومدم وبه پدرم گفتم عمواکبرداره بایه آقایی میاداینجا،وقتی درب به صدادراومدپدرم به استقبال آنها رفت وگفت بفرمایید،وباخوشحالی تمام احوال پرسی کرد،پدرم روبه من کردگفت فرشته جان ایشون غریبه نیستن پسرعمه یدالله هستن،ومن باشرمندگی گفتم ببخشیدنشناختمتون ،وپسرعمه ام گفت اشکال نداره توکوچیک بودی که خونمون میومدی حق داری نشناسی،اونها وارداطاق شدن وماازبچگی عادت نداشتیم پیش مهمان بریم رفتیماطاق دیگه بابرادرمسعیدوحمیدنشستیم اینم بگم که ماتوی فامیل جزء بچه هایباتربیت وخوب فامیل بودیم ،همه ازما تعریف میکردن،میگفتن بچه های نعمت اله خیلی باتربیتن بااین حال که۶ تابچه بودیم انگارهیچ کس خونه مانبود،چون پیش مهمان ظاهرنمیشدیم،خدارحمت کنه پدرومادرم روخیلی خوب ما وبارآورده بودن،پدرم قصاب بود ومادرم زن کدبانویی بودکه توفامیل زبانزدبود،خلاصه اون روبعدازرفتن عمووپسرعمه ام پدرم به مادرم گفت ،اون روزکه فرشته خونه برادرم بوده دیدنش خوششون اومده بگیرن برای فرزین مادرم گفت نه من دخترم روبه اونها نمیدم یادت نیست چه حرفها پشت سرمون زدن ۷ ساله مابااینها رفت وآمدنداریم برای چی اومدن این حرف روزدن دختر من بچه اس وقت شوهرکردنش نیست ولی پدرم برای اینکه فامیلش روتازه پیداکرده بودروحرف عموم هم حرفی نمیتونس بزنه مادرم روبالا خره راضی کرد،،،،ولی ولی اصلا ازمن سوال نکردن اصلا توبااین ازدواج موافق هستی یانه،خودشون بریدن خودشون هم دوختن،البته قدیما همینجوری بودبایداول پدرومادر پسندمیکردن ،بعدانظردخترومیپرسیدن،ازخودم تعریف نباشه من دختری بسیاززیبا وپوستی سفیدباقدی ۱۶۵وروفرمی بودم،وهرکس منرومیدیدبرای پسرش خواستگاری میکردوجواب ردمیشنیدمادرم میگفت فرشته هنوزبچه اس به حسش نگاه نکنیدسنش کمه،برادرشوهرم اونروزمیرن وتوراه به عمویم میگه بعید میدونم فرشته روبدن به فرزین چون ۱۴ سال تفاوت سنی دارن عموم میگه نگران نباش برادرم دختراش روزود شوهرمیده ،اینوراست میگفت پدرم خواهرم رو۱۳ سالگی شوهردادوخوشبخت هم نشد، برادرشوهرم شب میره خونشون جریان روبرای شوهرم توضیح میده وبه خواهرشوهرهام توضیح میده اونها هم خوشحال ازاینکه بیست باربرای خواستگاری رفته بودن قسمت نمیشدازدواج کنه پیش خودشون گفتن اینوکه هیچ قسمت نمیشه چون ۱۴ سال تفاوت سنی دارن. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾