واردخونه شدیم ودعاها روتوآب حل کردیم وروسرم ریختیم وخوردنیش روهم خوردیم وبعدازچندروزدیگه بدون ترس عروس ودامادشدیم،وفرزین خیلی خوشحال وسرحال شد،ولی من توخودم بودمو هیچ حسی نداشتم،راستی نگفتم شغل همسرمن باغ داری وکشاورزی بود،همه تو اون روستا باغ داشتن وازمحصولاتشون بهره برداری میکردن،بهارسال ۶۳ بودکه یه روزفرزین گفت این زمینی که پشت خونه هست مال بنیاده به کشاورزا اجاره میده که توش سیفی بکارن ،من گفتم سیفی چی هست گفت خیارگوجه لوبیا بادمجون همه چی که هست توش میکارن توهم بایدباخواهرام بیایی وکمک کنی،من گفتم من همش چهارماهه عروسی کردم توازمن میخای تازه عروس روببری کشاورزی؟، فرزین گفت اینجاهمه کارمیکنن عروس وغیره عروس نداره خواهرام هم بانامادریم هست توهم بیا،اونجابودکه فهمیدم زندگی سختی روپیش رودارم وبه بخت خودم نفرین کردم...،درضمن دعایی که برام زده بودن اثرش ازبین رفته بود،چون چهل روز اثر داشت،ونم نم خواهرشوهربزرگم شروع کردبه دخالت کردن توزندگی ما،وزندگی رو به کامم تلخ وتلخ تر کرد و همسرم هم بعدهافهمیدم که خیلی دهن بین بوده وبدون اجازه خواهرش آب نمیخورده اینوجاریم بهم گفت ومن خیلی متاثرشدم ...،روزهاوماهها گذشت ومن هرروزازبهاروتابستان توی باغ وسیفی کارمیکردم میوه جمع میکردم وشبهاخسته میخوابیدم،پوستم داشت نم نم زیرنورخورشیدمیسوخت دستام دیگه اون سفیدی ونرمی رونداشتن،سال اول ازدواجمون دخالتهای خوارشوهرام بقدری زیادبودکه همسرم تاب نمی آوردومنوکتک میزد،ومن به کسی نمیگفتم ،میگفتم مادرم ناراحت میشه،دوسالی به این منوال گذشت ،ومن افسرده شده بودم،خواهرشوهرم به شوهرم گفته بوداین چرابچه دارنمیشه ،نکنه نازاست ،منی که ۱۶ سالم شده بودنمیدونم نازابودنم چی بوددیگه،همسرم منوبردپیش یه ماما ببینه چرابچه دارنمیشم ،دکتر زنان هم آب پاکی وریخت رودست همسرم وبهش گفت این هنوزخودش بچه است چه توقعی دارید ازاین ،به وقتش بچه دارمیشه نگران نباش خانمت هیچ عیبی هم نداره بریدبه سلامت...برگشتیم خونه منتظرموندیم که بچه داربشیم،کنایه هاازجاری وخواهرشوهروفامیل شوهر امان منوبریده بودبه خاطربچه،تودلم به همشون ناسزامیگفتم ونفرینشون میکردم که دختری روباحیله بگیرن بعدبیارن اذیتش کنن کتکش بزنن وزندگی روبه کامش تلخ کنن،بیشتردخالت خواهرشوهرام حساسیتی بودکه روجاریهام داشتن ،به فرزین میگفتن نزار زیاد بره خونه جاریهاش. زنت بچه اس یادش میدن،درصورتی که اصلا اونها اون طوری نبودن وفقط به من که غریب بودم محبت میکردن،سه سالی اززندگی مشترکمون میگذشت که یه خواستگاربرای خواهرشوهرم که ۲۵ سالش بودفریده اومد ،واینهاهم خوشحال وخندان که خواهر ترشیدشون روبالاخره یکی پیداشدبگیره سرازپا نمی شناختن بساط خواستگاری وعقدوعروسی به سرانجام رسیدومن خوشحال ترازاین که بالاخره یه مزاحم کم میشه بودم ...،فریده بعدازسه ماه ازعروسیش باردارشد،وخبرش به مارسید،که دوباره گیردادن به من بدبخت که چراتو باردار نمیشی،منم بافشارهای اینها دیگه تاب وتحملم تموم شد وبه مادرم وپدرم گفتم،ایناخیلی منواذیت میکنن بچه میخوان ازمن،مادرم ناراحت شدوبه پدرم پرخاش کردوگفت بفرماآقا نعمت تحویل بگیربهت گفتم من دختربه اینا نمیدم گفتی فامیلمه خوبن ،بچه ام۱۶ سالشه چه توقعی دارن اصلا شایددامادمون بچه دارنمیشه ،خوب اونم بره خودش روبه دکترنشون بده،پدرم هم به فرزین گفت توهم دکتربروببین سالمی هی به دخترمن گیرمیدید،فرزین هم که میخاست ثابت کنه که هیچ عیبی نداره ،پیش یک دکترخوب توکرج معرفی کردن رفت ،..توآزمایش های به عمل اومده دکترمتوجه شدکه فرزین ازنظربچه دارشدن قوی نیست وبسیارضعیف هم هست،وکلی داروبهش داد،وهروزصبح بایدیه عدد زرده تخم مرغ خام به دستورپزشک توشیرمیریخت ومخلوط میکردوسرمیکشیدتاقوی بشه ،که بتونم بارداربشم،خداروشکردیگه بهم گیرندادن درموردبچه ولی دخالت خواهرشوهربزرگم وکه تواون روستا بودومعصومه خواهرشوهرکوچیکم ادامه داشت،همیشه پیش خودم تواون سه سال ازدواجمون میگفتم خدایا اینامنوبه زورگرفتن منوازشهرم به این روستا سوت وکورآوردن ،پس چراباهام این رفتارومیکنن ،اگه منودوست نداشتن پس برای چی اومدن خواستگاریم،وتوسکوت خودم اشک میریختم میشکستم،تاخوابم ببره،...سال ۶۲ که من ازدواج کردم مادرم باردارشدوبرادرم مهدی سال ۶۳ به دنیااومد،قدیما بدنمیدونستن اگرمادرزن یامادرشوهری برای بارچندم بارداربشه ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾