🌷 از بین گـرد و خـاکی که بلنـد شـده بود ابراهیـم را دیدم؛ دهـانم از تعجـب بازمـاند. گفتـم: «حـاجی! شمـا چـرا این کـار رو می کنید!؟ بدید به من؛ خوب نیست کسی شمارو این طوری ببینه!.» به زور جارو را از دستش گرفتم. ناراحت شد و گفت: «اجـازه بده خـودم محوطه رو تمیز کنم. این جوری حس می کنم هـرچـی بدی دارم همراه این خاک ها، روفته میشـه و میـره!» • گیـج شده بودم و چیـزی برای گفتن نداشتـم. جـارو را به دستش دادم و رفتم. آن روز گذشت و روزهای دیگر پشت سر هم آمدند و رفتند؛ اما ابراهیم سر حرفش مـاند. • هرروز صبـح که از خـواب بیدار می شد؛ یکراست میرفت سراغ نظافت. تا همه خواب بودند؛ کل محوطه را می شست و جـارو میکرد. 📚 حیـات احمـد / گردآوری سمیه شریف لو @Modafeaneharaam