هدایت شده از معین 🇵🇸
گاهی کـار کـه بیخ پیدا می‌کند ، شاید با خجالت ، اما می‌نشینی روبه‌روی پدر ، سر به زیر می‌اندازی و نرم‌نرمك حرفِ دل آغاز می‌کنی . . . انگار کـه پشتت به کوه گرم باشد ، آخر داستان همیشه معلوم است ؛ دستی بـه شانه‌ات می‌کشد و غمــ از دلت می‌رهاند . نه اینکه فقط با حرف‌هایش آرامت کند ، هرچقدر همــ که بزرگ باشد ، حل می‌کند مشکلت را . . . و من ! با خجالت نشستمــ روبه‌رویت ، سر بـه زیر انداختمــ و نرم‌نرمك حرفِ دل گفتمــ... و می‌دانم آخر داستان چـه خواهد شد ! دست به شانـه‌ام می‌کشی و حل می‌کنی مشکلاتمــ را . . . معین‌بن‌موسی حال و هوای یک موسوی در کاظمین