بسم ربّ المهدی
کارم گیر است آقاجان!
بدهکاری بالا آوردهام و توان تسویه حساب ندارم؛
رضایت گرفتن از این همه شاکی و طلبکار هم ممکن نیست.
طرفحسابهای بدقلقی هم هستند، هیچجوره کنار نمیآیند با من.
حق هم دارند ، طلبشان سنگین و گرانبهاست؛
من هم بودم به هیچ عنوان از خیرش نمیگذشتم . . .
اما آقا !
توان پرداختش را هم ندارم؛
یکی چَشم است و برای یک عمر سرگردانی و در پی تو
چرخیدن شکایت نوشته؛ خسته است و میگوید برای تمام لحظههایی که به تو
خیره نشده به او بدهکارم!
از آن طرف گوشهایم نیز زبان باز کردهاند و از نشنیدن صدای تو شکوه میکنند؛
سینهام در تمنای آغوش ، از من گلایه میکند
و دستانم دلتنگ گرمای دستانت شیون میکنند.
کامم به دنبال لقمهای از دستان تو و سَر، چشم انتظار نوازش پدرانهٔ توست . . .
تو بگو آقاجان ، چطور آنها را راضی کنم ؟!
آمدهام چارهجویے کنی برایم؛
جسارتا خودم هم پیشنهادی داشتم ؛
به گمانم اگر از همین حالا تا آخر عمر کنارت باشم راضی میشوند ؛
گاهے فقط بشینم و چشمانم را بـه چشمانت گـره کنم ، و یا گاهی آنها را ببندم و خیره شوم بـه صدایت . . .
لقمههایم را به طعم دستانت مزهمزه کنم و شبها بـا دست کشیدنهای تو بر سرم بـه خواب روم .
سینهٔ تنگ من هم کـه زمان نمیشناسد، هر زمان بخواهد دلش به را
دریا میزند و غرقِ آغوش میشود . . .
آری آقاجان، به گمانم تنها راه همین است؛
میدانم روی احدی را زمین نمیزنی حتی اگر
روسیاه باشد،
کار برای تو نشد ندارد که . . .
من از این شکایتها میترسم و کارم گیر است،
منتظرم آقا . . .
«
تسویه حساب»
#معین
۲۰ خرداد ۱۴۰۲