شـنـیده‌ام ، آن لـحـظـه‌هاے آخـر ، می‌خواستی بـه احترام امامت ، بـإیستے بـه روی پـایت ، نشد ! خـوب می‌دانے زمین‌گیر شدن چـه حـالے دارد . . . زمین‌گیرمـ و نـاتـوان ، بےدست کربلـا ، دسـت مـرا بگیر . . . از چـشـم‌هایت هم شـنـیده‌ام ؛ آن‌ها چـشـم‌هایت را . . . همان لحظه‌هاے آخـر کـه امامت بـود و خوب نمی‌دیدی‌اش ، چـه حسے داشت ؟! یـک عُــمــر است ، چـشـمـانـم ، سـرگـردان و حیرانند . . . چــیزی نمی‌بینم . . . کورِ کـورم . . . بـه چـشـمـانـت قـسـم ، چشمانم را شـفـا بده . . . « بودے ، هستم . . . » کربلـا ، روبه‌روی مَـشـکِ سقا ، ۱۸ شهریور ۱۴۰۲