در ایـن مـهـجـوری و تنهایے من ،
تـنـها تویی کــه صدای دلـم را میشنوی ؛
نواے ایـن روزهای مـن ، باعث خجالت است ؛
امّـا چـه کنم ؟!
امیدوارم مـابـیـن فـریـادهای دل ،
صداے
چـکـاچـک شمشیرها نیز ، برسد . . .
نبردی است نـابرابـــر ؛
طـرفے
دل ، بـه فرماندهی
او ،
و سـمتے هم
عقل ، گوش بــه فرمان
مـن !
آتـش ایـن
جـنـگ را خـودم افروختهام امّـا ،
حـالـا با زانوانے زمـیـن خورده ،
آرام آرام سـر بـالـا میآورم ،
بـا چشمانے کــه میلرزد بــه ریسمانِ چشمانت چـنـگ میزنم ،
بُـغـضی در گلویم حبس شده ، لـب نمیگشایم ،
و بـا چشمانم التماس میکنم:
«
یـا دلـم را مغلوب کن ، و یـا عقل را یـه یاری دل برسان ! »
«
چَکاچک »
#معین
چهارشنبه ۵ مهر ۱۴۰۲