در ایـن مـهـجـوری و تنهایے من ، تـنـها تویی کــه صدای دلـم را می‌شنوی ؛ نواے ایـن روزهای مـن ، باعث خجالت است ؛ امّـا چـه کنم ؟! امیدوارم مـابـیـن فـریـادهای دل ، صداے چـکـاچـک شمشیرها نیز ، برسد . . . نبردی است نـابرابـــر ؛ طـرفے دل ، بـه فرماندهی او ، و سـمتے هم عقل ، گوش بــه فرمان مـن ! آتـش ایـن جـنـگ را خـودم افروخته‌ام امّـا ، حـالـا با زانوانے زمـیـن خورده ، آرام آرام سـر بـالـا می‌آورم ، بـا چشمانے کــه می‌لرزد بــه ریسمانِ چشمانت چـنـگ می‌زنم ، بُـغـضی در گلویم حبس شده ، لـب نمی‌گشایم ، و بـا چشمانم التماس می‌کنم: « یـا دلـم را مغلوب کن ، و یـا عقل را یـه یاری دل برسان ! » « چَکاچک » چهارشنبه ۵ مهر ۱۴۰۲