مـامـان‌جـانـم سـلـام ! چـه شـب‌هـایے چـشـمـان مـنـتـظـرت را از خـواب انـداخـتـم ، تـا نمی‌آمـدم خـانـه ، خـیـالـت راحـت نمی‌شـد ؛ شـایـد دیـر می‌آمـدم ، امّـا مـن بـه شـوق دسـتـپـخـت مـادرانـه‌ات لـحـظـه‌شـمـاری می‌کـردم . . . هـمـان چـنـد سـاعـتِ آخـر شـب کــه می‌نـشـسـتـی کـنـارم ، خـسـتـگے تـمـام روز را از بـدنـم دَر می‌کـرد ؛ غـذاے گـرمـت بـود کـه بـه دسـتـانـم تـوانِ خـدمـت داد و دعـای تـو بـود کـه راه را نـشـانـم داد . . . چـقـدر دوسـت داشـتے مـرا در لـبـاس دامـادی بـبـیـنے امّـا نـشـد ؛ چـه زیـبـا نـشـد مـادر ! مـرا در لـبـاسِ سـفـیـد خـوش‌بـخـتے دیـدی . . . مـرا روسـفـیـد دیـدی . . . سـاعـات کـمے از روز کـنـارت بـودم ؛ امّـا « یـک سـالے می‌شـود هـر لـحـظـه بـا توام . . . » شـب‌هـا کـه بـا هـق‌هـق و بـ‌ریـ‌ده‌بـ‌ریـ‌ده بـا مـن حـرف می‌زنـی ؛ نـشـسـتـه‌ام ، گـوش می‌کـنـم ، گـریـه می‌کـنم ، و جـواب می‌دهـم . . . پـیـراهـنـم را کـه در آغـوش می‌کـشے ، در آغـوشـت می‌کـشـم . . . سـر مـزارم کـه بی‌تـاب می‌شـوی ، آرامـت می‌کـنـم ؛ آن لـحـظـه‌ای کــه یـادم می‌کـنی ، کـنـارت نـشـسـتـه‌ام . . . سـخـت اسـت ؟ ! می‌دانـم . . . داغِ عـلےاکـبـر ، کـمـرِ اربـاب را هـم شـکـسـت ؛ و دردِ فـراق چـشـمـانِ یـعـقـوب را گـرفـت ! امّـا مـادرجـان ! مـنے کــه شـــکـــم گــرســنــهٔ یـتـیـمـان شـهـر را تـاب نمی‌آوردم ، چـطــور فـقـر ایـتـام امـام زمـانم را می‌دیدم و کاری نـمی‌کـردم ؟ ! «خون» رسول و حسن بود ، «خون» من و دانـیـال بود کـه «آتـش فـتـنـه» را خاموش و شـهـر را بـیـدار کـرد . . ‌. مـامـان‌جـانـم ! فـراق جـان‌سـوز اسـت ، امّـا وصـال نـزدیـک . . . چـیـزی تـا صـبـح ظـهـور مـولـایـمـان مـهـدی نمانده ؛ بـه زودی برخـواهـیـم گـشـت . . . ✍️ بـعـد از چـنـد روز تـمـنّـا و تـوسـل ، قـلـم ، پـابـه‌پـای مـن دویـد . . . ۲۵ آبان ۱۴۰۲ سـالـگـرد شـهـادت رفـیـق آسـمانےام ، « حـسـیـن زیـنـال‌زاده »