حـال و روزم زبـان بـاز کرده و پرحرفتر از همیشه همه چیز را بیان میکند ؛
نمیدانم چگونـه شنیده میشود،
امـا صدای گـوش خراش فریاد از تـرس است، سکوتش از سردرگمی و نفس نفس هـایـش از خستگی ؛
ایـن صدای کسی است کـه تـو را گـم کرده . . .
بیا مـرا در بغل بگیر،
بیا تـا سـر به سینه تـو بگذارم و همچون طفلی در آغوش مـادر بلند بلند گـریـه کنم.
بلـنـد بلـنـد گریه کـنم و بـریـده بـریـده و هـقهـق کنان از فراق بگویم ؛
مـن از فراق میگویم و تـو دست نوازش بـر سرم میکشی و مـن آرام آرام، آرام میشوم . . .
نفسی عمیق مـیکشـم،
چشمانم را میبندم و سکوت میکنـم . . .
همین حالـا نیز چشمانـم را بستهام،
تخـیـل میکنـم آغـوش گرمت را ؛
چـه شیرین است . . .
«
تخیل»
#معین
#خوشرقصے
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲