صدای گریه‌ای می‌آید، شب و روز شرمندگی است. کسی که باید فرمانده سپاهت می‌شد، کسی که باید باعث مباهات می شد، کسی که باید زینت و اقتدارت می‌شد، اشکت را در آورده و دلت را شکسته؛ قطره‌هایی که از محاسنت می‌چکد، قلم عفو است بر نامه‌ی سیاهِ اعمالِ من. اما چطور رویم را سفید کنم ؟! چطور سرم را در برابرت بالا بگیرم ؟! چطور نگاهم را به چشمانت گره زنم، در حالی که کلید ظهور به دستان من بود و مدام غفلت می‌کردم ؟! خسته از این توبه های مکررم، شرمنده‌ام که مدام شرمنده ام؛ ناخوش‌احوالی، پریشانی و درماندگی که هیچ، عَدَم، مستحق بنده‌ای همانند من است... خسته از این و آن و دنیای بدون توام، دنیای بدون خورشید، سرد است، از زمستان خسته و دل‌تنگِ بهارم، بیا ای گل نرگس، بیا و عالمی را گلستان کن، بیا که دلم تنگ وصال است... «روسیاه» ۱۱ اسفند ۱۴۰۱