. آن‌قدر هیاهوی این دنیا مرا سرگرم کرده بود ، که صدای قدم‌هایت را نشنیدم .. ! تا به خود آمدم ، دیدم از هلال ماه ، خون می‌چکد و عزا و ماتم خلقِ جهان را گرفته است .. آمدی و مرا دست به دامان مادری پهلو شکسته کردی .. همان مادری که رزق نوکریِ ارباب به دست اوست .. با دنیایی از شرمندگی ، اما سرشار از امید ، همچو گدایی که به دربار رو زده ، چشم‌دوخته‌ام به کرامتِ خاندان کرم .. مادرجان ! شما بهتر از حال پسرت خبر داری ؛ می‌دانی چقدر محتاجِ این نوکری هستم .. ! شما را به خاطر شال سبزم ، ترحم کنید ، منت بذازید و به وسعتِ رحمتِ واسعهٔ‌تان ، کاسهٔ گدایی ما را لبریز کنید .. ✍️ 🏴