. فرات ، عرق شرم می‌ریخت ؛ خاک ، ناله به سر می‌داد و بغض ، آسمان را خفه می‌کرد .. حسین ، به کربلا رسیده بود .. مُشتی از زمین برداشت و خاک را بویید ، بوی خون می‌داد .. أللّٰهم إنّیٖ أعوذ بِكَ مِنَ الكربِ و البلاء .. نگاهی به زینب انداخت ، عباس و علی و قاسم دور تا دورش ؛ نگاهی به رباب ، " لالایی اصغرم " می‌خواند .. چقدر گوشواره‌ به رقیه می‌آید .. چشم بست ، آهی کشید ؛ با صدایی آرام ، لب به روضه گشود .. : قاسم در اینجا قد می‌کشد ، مرد می‌شود .. علی‌اکبرم ، علی‌ها می‌شود .. اباالفضلِ من فرات را تشنه می‌ذارد ، ادب سیراب می‌شود .. تنِ من ، کفنی از جنس خاک می‌شود .. بُنَیَّ گفتن مادرم روضهٔ باز می‌شود .. آه می‌شود ، خواهرم زینب علمدار می‌شود ، رقیه مثل مادرم ، آب می‌شود .. رباب ، دلش کباب می‌شود .. آه می‌شود ، آه از کربلا ، آه .. ✍️ 🏴 💔